وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1391
بغض گلوگیر

( بغض گلوگیر)

يك شب از پنجره ي گنبد دوار سحرگاهانم

كه به يك ساحت گسترده ي بي پاياني باز بشد

من خودم را لب آن پنجره بگذاشته بيرون رفتم

تا كه از دور تماشا بكنم من ، خود را

تا در آغوش سكوت

به خودم خيره شوم

و بپرسم بيخود

كيست آنجا

به لب پنجره ، خشك

كيست آن هيئت جادويي زشت

چيست آن قالب بيروح پلشت

منظر چشم من

آن هيئت بد منظر بود

چشم من هم تر بود

اشك فواره ي آتشخيز است

تيغ تيزيست

كه در دست تو يك خونريز است

من در آن ساحت گسترده كه آزاد و رها ميگشتم

همه را ديدم

در پنجه ي ابليس اسير

در سراشيبي يك وهم و خيال

بي خبر داده ز كف وقت و مجال

من سراسيمه و حيران بودم

باد و باران و نسيم و گل سرخ اشكم

همه در محفل خورشيد به شور

همه در حلقه ي زنجير تمنا خيزم

در خود و خويش به غور

آسمان رعشه بر اندامش انداخته بود

آنكه در حلقه ي خود سخت پر انداخته بود

آنكه بر خون دل ريخته بر پهنه ي شهر

و بر آن دست بريده از تن

و بر آن سقف فرو ريخته از آتش جور

بر خود از آمدن مرگ به خود ميلرزيد

و در آن حلقه ي تنگ

و در آن دايره ي قدرت بي فرجامش

او ز خود مي ترسيد

من در آن ساحت گسترده خدا را ديدم

به ملاقات دم صبح ازل هم رفتم

من به خورشيد سلامي كردم

نفس غيرت به سراغم آمد

باد ، باران ، برف

آتش ، خاك ، سبزه

همه گرداگردم حلقه زدند

همه بيخود بودند

و مجرد بودند

همه بر پنجره ي آن خود آتشخيزم

همچو من خيره شدند

شكل ابليس در اين مرحله پيدا شده بود

بر لب پنجره غوغا شده بود

پيش از آني كه روم من بيرون

از خود و خويشتنم

شكل ابليس پليد

يك معما شده بود

من در آن حوضچه ي پاك و معطر در خويش

شستشويي كردم

و به تغسيل به يك مرحله پا بنهادم

و به سرپنجه ي يك روح لطيف

گره عقده ي دل بگشادم

و در آن گستره ي پاك و مجرد از خويش

و در آن ناحيت و قبله ي عشق

سر در آغوش تو من بنهادم

من به يك شعشعه از خويش فرو افتادم

از بلنداي جنون آميزي

از فرازي كه بر آن بيرق خشم

به دم باد هراسان ميگشت

گاه ِ پرواز رسيد

دم ِ گرمي از راه

خنك آن گرمي ِ از راه رسيده در من

دل در بند مرا با خود برد

خنك آن باد لطيف

خنك آن لحظه ي پرواز

كه در زمره ي گلها باشيم

بيخود از همهمه ها

ما باشيم

جمعمان جمع

در آن گستره بر پا باشيم

گاه تنها باشيم

اي كه از پنجه و از چنگك خونريز تو من

به تمناي نگاهي در خود

از در پنجره ي بسته و خاموش سحرخيزي تو

از دم باد هواهاي پاييزي تو

در شب حادثه بيرون رفتم

و به يكباره بيرون جستم

تو به هنگامه ي  يك موج

كه ابليس به چشمت ره برد

و سياهي شب تيره

به مهتاب دروغين تو خود را افسرد

كودكي بر لب يك پنجره بود

و من او را ديدم

چشم ها را به دعا رو به خدا دوخته بود

كه دم هرم هوسناك تو او را افسرد

و گل باغچه ي خانه ي او را پ‍ژمرد

و سياهي شب تيره ي تو

زود او را بلعيد

و من آنجا بودم

كه سرم گنبد دوار بشد

ديده ام ديده و ناچار بشد

كز سراپرده ي افسون تنم

به سرانگشت قضا

بروم تا كه به پرواز درآيم بي خود

و بدانم

آن چيست

كه تو را چشم به در دوخته است

كه درآيد ابليس

و تماميت خود را يكجا

تو نثارش بكني

من از اين تجربه تنها گشتم

اي صد افسوس

كه بي ما گشتم

بيخود از هر چه كه هست

در نظرگاهم پست

شدم از خويش برون افتاده

دور گشتم ز سر سجاده

باد خواري كه به دستش باده ست

حال

يك مست پريشان هستم

ساقي آنجاست

كه همصحبت ايشان هستم

و از آنجاست كه مي بينم من

ماه در پرده

شب آويزان است

و در اين دشت پر از لاله ي سرخ

" باد درغبغب " بي ميزان است

و از آنجاست كه چشمم به در پنجره ها دوخته شد

و دلم مرغك پر سوخته شد

چه سكوتيست كه دلگير شد است

 كاسه  صبرم لبريز شد است

هرم آن آتش پر شعله

دم ِ ابليس است

پاي تا سر چه پر از تلبيس است

بغض خشمم چه گلوگير شد است

زود برخيز بسي دير شد است.





نويسنده : روشنگر