( مسلخ بد فرجامی )
روز پر مخمصه است
و شب آبستن روز
و تكاپو همه در مسلخ بد فرجاميست
و تقلاي تن بي سر
با رويت خورشيد
هويداست چو روز
چه جهان خاموش است
شط خون جاريست در بستر شب
و شب آبستن نيرنگ جنون آميزيست
افق چشم من اينك تار است
هر چه ديديم در اين جنگل انبوه و سياه
لاشه ي بي رمقي بر دار است
چه تفاوت دارد
رنگ اسپيد و سياه
پيش آن چشم
كه با ناوك خشم
كور گرديده و او خونبار است
اي خوش آن روز كه خورشيد پر از لبخند است
و در آيينه ي مهر
دل ما در گرو پيوند است
وه ، چه مي بينم من
نو عروس گل سبزينه ي باغ
ريشه در چشمه ي آب
دارد و در بند است
من پر از اميدم
بر بلنداي فلك
محفلي دارم و با ناهيدم
در شب تيره به چنگ
مي زنم پنجه
كه آهنگ طربناك به گوشش برسد
آنكه در خواب عميق
رفته با بانگ نهيق
مي زنم پنجه به چنگ
شايد برخيزد او
لحظه اي بر گل پژمرده نگاهي بكند
لحظه اي نيم نگاهي به پگاهي بكند
كه سرآغاز طلوع خورشيد
خستگي همره يك بي رمقيست
چشمها خيره به قربانگاه است
و تلاشي كه چه مذ بوحانه ست
اي خوش آنروز كه عشق
در تكاپو باشد
بر زبان همه ي خلق جهان
ذكر ياهو باشد
وه ، چه مي بينم من
شكر تلخ در اين نيشكر است
آه ، هر روزم از بد بدتر است
چه تفاوت دارد
ميوه ي كال و رسيده
كه تو مي چيني از باغ هوس
و تو خود نيم نفس
مانده در راه غبارآلودي
و افق تيره و راه
سنگلاخ است
در اين باديه
سرگردانيست
من پر از اميدم
كه تو برخيزي و خود را تو تكاني بدهی
و در آن كالبد مرده
تو جاني بدمي.
نويسنده : روشنگر