وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1380
شعاع جمال

( شعاع جمال )

خمارِ چشم ِ تو در دل قرار می آرد

به یک نگاه  بسی انتظار می آرد

دهان ِ تنگ ِ تو چون بسته است راه ِ سخن

مرا به خلوت ِ بوس و کنار می آرد

لهیب ِ آتش ِ سوزان ِ عشق را دیدم

گرفته است مرا شرمسار می آرد

به خود نهیب زدم توسن ِ خیال رمید

عنان گسسته به گشت و گذار می آرد

چه تنگ حوصله مرغی شدم به دام ِ تو من

چو باز ِعشق ، مرا چون شکار می آرد

به دام ِ زلف ِ تو افتاده ام چو دلداری

که خود حدیث ِ مفصل  ز یار می آرد

ز روزنی که شعاع ِ جمال میتابد

مرا به سوی تو همچون غبار می آرد

تو را در آینه چون دیدم از ورای خیال

مجاز، رنگ ِ حقیقت به کار می آرد

هوای دل  زهوسهای من مه آلود است

طلوع کن که به داد و هوار می آرد

چو صبح بردمد از این کرانه "روشنگر"

غروب ، طلعت ِ زیبا به بار می آرد.





نويسنده : روشنگر