( بر صحیفه پندار )
تو بر صحیفه ی پندارِ من مکان داری
تو جلوه ای ز تجلی ی جان ِ جان داری
خدا تو را نکشد ای عصاره ی تب ِ عشق
بیان بدار برایم چه در نهان داری
ز ناله های شب و روزِ من مپرس اکنون
چرا که ، با من مسکین تو سرگران داری
بساط ِ عیش ِ من اکنون به بودنت جور است
به پایکوبی و رقص آ که میزبان داری
چو مرغ ، دانه به منقارِ معرفت چیدم
به صبر و حوصله ، آنسان که در گمان داری
به باغ ِ حسن ، چو "روشنگر"ی ز تاب مرو
اگر چه ناله و افغان ، تو بی امان داری.
نويسنده : روشنگر