( میاندار ) تحت عنوان "شعر و ورزش" در روزنامه "خبر ورزشی"
پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۱ شماره ۱۴۲۱ ، صفحه ۸ چاپ گردیده است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
( میاندار )
بنام خدایی که هستی از اوست
از او هر چه گوییم بی گفتگوست
ز چون و چرا نام - او برتر است
دلیل ـ ره است و هم او رهبر است
بد و خوب ، چون در ترازوی اوست
نظرها همیشه بدان ، سوی اوست
توانای با شوکت و فرهی
نبیند بجز درگهش درگهی
توانایی از او شود پایدار
شود محور - گردش ـ روزگار
به نیروی او ، کار پر رونق است
به او متکی باش چون برحق است
ز سستی پدیدار ناگشته چیز
رمق رفته کس دیده برداشت خیز ؟
تن آسایی و تنبلی خوب نیست
تن ـ آدمی مرده چون چوب نیست
به ورزش نگیرد کسی اعتیاد
به چیزی که از او برد جمله یاد
جهان جمله در گردش و نرمش است
به آمادگی همچو یک ارتش است
به آهنگ ـ نرمش ، تو خود ساز شو
سراپا بیا جملگی ناز شو
به صبح ـ نکو روی ـ "ایران زمین"
سلامی کن ای خوب ، ای نازنین
تنفس نما و هوا تازه کن
همه زیر و بالا تو اندازه کن
ز اندام ـ موزون و فکر ـ درست
توان برشد از جایگه خوب رست
تو را داوری کی کند روزگار
که بر جایگاهت نیابی قرار
در "ایران زمین"،پهلوان ،"رستم" است
در این جایگه ، جای او محکم است
در افسانه ها نام ـ او ماندگار
شد از رسم و آیین ـ آن کردگار
ز آیین و رسم ـ خداباوریش
به نامش رقم خورده آیین و کیش
چو پیروز گردیده نام آوری
شده بر جماعت چو یک سروری
به نام ـ خدا جان ـ خود تازه کن
به مهرش تو نامت پرآوازه کن
نیابی جز او یاری اندر جهان
نگیری تو کس را جز او ، پهلوان
اگر خواهی اندر جهان استوار
شوی شیر در عرصه ی کارزار
به میدان درآیی چو "حیدرعلی"
"علی" را بخوانی همیشه "ولی"
خدایاوری را تو اندیشه کن
بر این باور ، اندیشه را پیشه کن
چو بخت آورد تخت و بختی درست
جز او ، آدمی رسم ـ دیگر نجست !
سرافکنده آید در آخر به زیر
ز بالا بلندی شود سر به زیر
به نام آوری نام ـ ایزد شناس
همیشه خدا را تو میدار پاس
هر آنکس که گیرد خدا را نشان
نشیند در اندیشه ی مردمان
ز روی - خوش و خلق و خوی ـ نکو
همیشه شوی قابل ـ جستجو
ز تشویق و ترغیب ـ پیر و جوان
نگردد ز خود بی خبر پهلوان
ز دوران بیاموزد این پند را
رها سازد از خویش هر بند را
خلایق به آزاده ی پرتوان
بها داده اند ای یل ـ قهرمان
به میدان ـ ورزش به میدان - رزم
به عیش و به نوش و به هنگام - بزم
شود قطره دریا بجوید ز اوج
ز خود رسته طوفنده گردد چو موج
چو شد سایه گستر ز اندازه بیش
بگیرد ره و رسم و آیین و کیش
سرآغاز ـ هر کار ، خودسازی است
جز این هر چه بینی تو یک بازی است
چو خودساز گشتی همه روز و شب
نکو دار شیرینی ـ این رطب
سحرگه هوایی بیا تازه کن
هوای درون را تو اندازه کن
نسیمی که ره می برد سوی ـ ما
خنک می کند گرمی ـ خوی ـ ما
پیام آور ـ روی ـ آن دلبر است
که از هر چه بینی تو ، او خوش تر است
پیام آور ـ باخبر از همه
که در گوش ـ ما می کند زمزمه
که بیدار باشی تو ای پهلوان
بگیری نشانی ز یک خسته جان
بیا ای دلاور به میدان ـ رزم
همه منتظر ، از تو بینند عزم
طلوعی کن از شرق ـ عالم بتاب
ز "ایران زمین" بر شو چون آفتاب
همه چشمها سوی تو دوخته
برای تو سرمایه اندوخته
به میدان درآ نعره کش همچو شیر
شتابی تو بردار ، شو همچو تیر
به ورزش بیا چست و چالاک شو
ز آلودگی ها بیا پاک شو
چو مایل شوی سوی خمیازه ها
نگیری نشانی ز اندازه ها
به چنگال ـ خونریز ـ این اهرمن
گرفتار گردیده بس مرد و زن
خور و خواب و شهوت ، نگونسار کرد
به میدان ـ رزم آوری خوار کرد
چو شد خوی آدم سوی میل ـ خویش
برون آید از حد و اندازه بیش
تو میدان مهیا کن ای قهرمان
به خوی و به طبع ـ بزرگ ـ یلان
زمین پهن و میدان فراخ و تو گرد
حریف ـ خودت را تو مشمار خرد
بیا گوی ـ سبقت بگیر از حریف
به فصل ـ زمستان و فصل ـ خریف
در اندیشه شو بهر ـ ما گل بکار
در این بزم ـ پر رونق - روزگار
گلستان ـ ایران که پر رونق است
برای همیشه بدان ، برحق است
در اوراق ـ تاریخ ـ " ایران زمین "
فراوان دلیران - گرد ـ وزین
تناور درختی تو در ملک ـ ری
هماره تو سبزی ز بالا و پی
سواری تو بر رخش ـ اندیشه ها
که صیاد ـ شیری تو در بیشه ها
چو پرچم نگهدار ـ ایران تویی
ز ایران و مهد ـ دلیران تویی
نظرها همیشه بدان ، سوی توست
دل ، آرام ـ آن تاب ـ گیسوی توست
تو خورشید ـ رخشنده ی خاوری
در "ایران زمین" گر بر این باوری
بر این جایگاه ـ رفیع و بلند
که بگرفته ای جای ـ "مردم پسند"
بلند است آوازه ی نام ـ تو
همای سعادت لب ـ بام ـ تو
نگیری جهان از سمک تا سما
چو بیرون نیایی ز میل و هوا
ز میل و هوا جان و تن خسته شد
ز شرحش زبان در دهان بسته شد
به میدان بیا بار ـ دیگر بتاز
بر این دیو ـ بدسیرت ـ ترکتاز
تو پیروزمندی ز نسل ـ یلان
بیا چاره سازی کن ای پهلوان
چو رخصت بگیری تو از پیر ـ ما
به حق وا کنی بند و زنجیر ـ ما
بخوان نامه ی "نامور مرد ـ طوس"
نشانی بگیر از یل ـ "اشکبوس"
ز ایران و ایرانیان یاد کن
دل ـ مردمی را بیا شاد کن
جوانان ـ با غیرت ـ ملک ـ ری
همه سبز و خرم ز بالا و پی
زلال اند چون آبی ـ آسمان
ندیده کسی لکه ابری در آن
رگ و ریشه ی پهلوانان نگر
صفا بوده با صد پیام و اثر
ز خود رسته ، با مردم ـ سخت کوش
نگردیده بیگانه ، در بند ـ نوش
هواخواه ـ درماندگان ـ ز راه
طرفدار ـ بی چاره ی چاره خواه
زمین بوس ـ میدان ـ رزم آوری
علمدار گردیده در داوری
نمودار ـ عدل و نمودار ـ داد
تهی گشته از خودپرستی و باد
ریاضت کش ـ صبح و شام و سحر
جهانی گرفته به بر بی خطر
به نیروی بازو و خلق ـ نکو
به دوران شده قابل ـ جستجو
صفایی چو آیینه گیرد به پیش
مصون گردد از لکه ی نوش و نیش
سلامی کند بر بلندای - دوست
نکو بنگرد ، هر چه بیند نکوست
فروتن شود تا بگردد تراز
به میزان ـ اندیشه ها سرفراز
سزاوار ـ بالا نشینی کسی ست
که در اوج ـ قدرت ، ببیند خسی ست
کنون ای تکاور به گاه ـ نبرد
ز سینه برآورده ام آه ـ سرد
به پرواز ، مرغ ـ سبک پر ، تویی
همایون و شهباز و شهپر تویی
تو آن آتش ـ زیر ـ خاکستری
دم ـ کوره ی سرخ ـ آهنگری
بیاد آر حرف ـ دل ـ پیر را
همان جرعه نوش ـ قدح گیر را
همان ساقی ـ بزم ـ عشق آفرین
همان اولین و همان آخرین
همان کو به میدان در آمد یلان
علمدار ـ تاریخ ـ نام آوران
همان کو که گفت ای جوان برخروش
نگهدار ـ دین باش و تو سخت ، کوش
همان کو که روح ـ خدا بد در او
همان شیر ـ غرنده ی تندخو
تو آن کن که پیر ـ خردمند گفت
ز اندیشه ی دیو باید نخفت
کنون پهلوانی کن ای پهلوان
مهیاست اکنون زمین و زمان
هوا تازه گردیده خورشید بر
بتابیده بر جسم ـ هر خشک و تر
ز خوابی گران خاسته ، مردمان
در اندیشه های نو ـ بیکران
چو ساحل گرفتند با خشم ـ موج
ز خود رسته ، دستی رسانده به اوج
ز هر شاخه ای غنچه ای رسته گشت
بن و ریشه زآلودگی شسته گشت
میاندار ـ اندیشه های درست
چو پالوده شد ، در میان خوب رست
تو آنی به آیین و کیش ـ بهی
نمایان و با شوکت و فرهی
به اندیشه ی اوج ، پرواز کن
جناح ـ خرد را بیا باز کن
به پستی مبر ارزش و ارج ـ خویش
بلندی گرای و نگهدار کیش
همه فتنه ها مایل ـ پستی است
فریبی ز آیین ـ بدمستی است
تو هوشیار و بیدار و آگاه باش
نشاندار ـ با حشمت و جاه باش
به راه ـ جوانی خطرها بود
خطرها ز نام و اثرها بود
ز پیران بیاموز و بشنو سخن
به رای و به تدبیر و پند ـ کهن
به کف آر سود ار تو دانشوری
که سرمایه و گنج ـ این کشوری
تو آگاه ـ این عصر ـ آشفته ای
و بیداری هر لحظه ، ار خفته ای
به خار و به خاشاک ـ دل خو مکن
نظر را هماره به یک سو مکن
تو فرمان ز درگاه ـ باری طلب
ز منشور ـ اندیشه یاری طلب
توانا و دانای ـ با کر و فر
خدا را چو خواند بیابد مفر
خدا یار و روشنگر ـ جان ـ ماست
به گیتی یقین دان ،نگهبان ـ ماست (۱۱۲)
نويسنده : روشنگر