وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1390
در آیینه آب

( در آیینه آب )

جنگل سرسبز و زیبای بزرگ

بود در جایی ز دنیای بزرگ

خانه و ماوای حیوانات بود

از گیاهان پر ز امکانات بود

مار و موران در نگاه یکدگر

متحد خود در پناه یکدگر

جملگی یک واحد و امیدوار

جستجوگر روزها سرگرم کار

با درختان پرتو آن آفتاب

گفتگوها داشت ، در شب ماهتاب

هر طرف رنگی ز بیرنگی پدید

پرتوافشان بود پر پیک و نوید

ناله ی مرغان فراز شاخه ها

می رسید از دور نزد باخه ها

مجلس انس وحوش نامدار

رونق آن جنگل و آن کشتزار

بچه ی پیلی که زیباروی بود

زان میان سرگرم جستجوی بود

روزی از آن روزهای ماندنی

پیل کوچک یافت رازی خواندنی

جفت خود را یافت پنهان ، در کجا ؟!

" ناکجا آباد " ِ دنیای خدا

آمد و از مادر استفسار کرد

خویش را آماده ی گفتار کرد

پرسشش این بود ، جفت من کجاست ؟!

پرده بردارید این یک ماجراست !

مادر آن بچه پیل خوبروی

چشم خود را دوخت از سویی به سوی

حیرتش افزود از رفتار او

در شگفت از پرسش و گفتار او

گفت ای کودک ، کجا خود دیده ای ؟!

جفت خود را ، گفت او در برکه ای

خنده ای بر چهره ی مادر نشست

از تکاپوهای فکرش درگذشت

چون که او بر راز او آگاه گشت

همره آن کودکش در راه گشت

در کنار برکه ی آبش رسید

عکس زیبایی در آن آبش بدید

گفت ای کودک ببین رخسار خویش

این نه جفت توست خود در کار خویش

آنچه در آب است نقش روی توست

سایه ای از حسن و خلق و خوی توست

تو یکی هستی در این عالم بدان

جز یکی چیزی دگر را خود مخوان

آینه آب است رخسارت ببین

از رخت ناخوانده ها را خود بچین

ما همه از پرتو آن آفتاب

سایه ای هستیم چون سایه در آب

اصل ما ، در جایگاهی دیگر است

این نداند آنکه خود خیره سر است.





نويسنده : روشنگر