( پشت لايه )
با پاره پاره جامه و با كهنه دلق ها
حيران و بي قرار در اين زرق و برق ها
با آسمان خيالات پر ز ابر
چون حوصله سر آمده
در منتهاي صبر
در هرم آفتاب هوس هاي سر به مهر
به هنگامه هاي ظهر
در چاه ژرف و خشك دروني شراره خيز
در پرده هاي ساز بدآهنگ و پر ستيز
چون آفتاب تيره
در كسوت كسوف
چون ماهتاب غمزده
در پرده ي خسوف
چون چنگ پر صدا
چون عود سينه سوز
در معبري نمايان همچون مترسكي
يا چون قرار ِ داده ز كف همچو كودكي
در كوره ي مذاب تفكر
در منجلاب ميل
خاموش و پا به گل
بس داغ ها به دل.
اين توسن رمنده ي آن دشت هاي دور
اين سرفراز
پر ز نشاط
از سر ِ غرور
در مرزهاي تيره ي اين عرصه هاي شوم
در معرض هجوم
استاده ايست ، آه ، چه بي تاب گشته است
شمعي ست اشكريز ، ببين ، آب گشته است
در پاي دار ، آه ، صف آراييش ببين
دژخيم
آه
دشنه به دست است در كمين
بيرق فتاده
عرصه ي جولان آرزو
از نعش هاي بي سر و تن هاي پر ز خون
پر گشته است
آه
نسيمي نمي وزد
پر آتش است دشت بلاخيز
واي من
از ره چرا
چگونه
پيكي نمي رسد .
آن صبح روشن
آن آسمان صاف
بي لكه هاي ابر
آن روز و روزگار دل انگيز و پر نشاط
آن دشت هاي پر گل و آن سبزه زار خوب
آن كوچه هاي پر تب و پر تاب آرزو
آن كوي و برزن آرام جستجو
آن شهر يادها
با خاطرات دلكش و شبهاي پر ز شور
در پشت ِ لايه ايست
به هنگامه هاي قهر
با نوك تيز دشنه ي جراح معرفت
آن ميشود عيان
در عرصه ي ظهور.
نويسنده : روشنگر