وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1390
پشت لایه

( پشت لايه )

با پاره پاره جامه و با كهنه دلق ها

حيران و بي قرار در اين زرق و برق ها

با آسمان خيالات پر ز ابر

چون حوصله سر آمده

در منتهاي صبر

در هرم آفتاب هوس هاي سر به مهر

به هنگامه هاي ظهر

در چاه ژرف و خشك دروني شراره خيز

در پرده هاي ساز بدآهنگ و پر ستيز

چون آفتاب تيره

در كسوت كسوف

چون ماهتاب غمزده

در پرده ي خسوف

چون چنگ پر صدا

چون عود سينه سوز

در معبري نمايان همچون مترسكي

يا چون قرار ِ داده ز كف همچو كودكي

در كوره ي مذاب تفكر

در منجلاب ميل

خاموش و پا به گل

بس داغ ها به دل.

اين توسن رمنده ي آن دشت هاي دور

اين سرفراز

پر ز نشاط

از سر ِ غرور

در مرزهاي تيره ي اين عرصه هاي شوم

در معرض هجوم

استاده ايست ، آه ، چه بي تاب گشته است

شمعي ست اشكريز ، ببين ، آب گشته است

در پاي دار ، آه ، صف آراييش ببين

دژخيم

آه

دشنه به دست است در كمين

بيرق فتاده

عرصه ي جولان آرزو

از نعش هاي بي سر و تن هاي پر ز خون

پر گشته است

آه

نسيمي نمي وزد

پر آتش است دشت بلاخيز

واي من

از ره چرا

چگونه

پيكي نمي رسد .

آن صبح روشن

آن آسمان صاف

بي لكه هاي ابر

آن روز و روزگار دل انگيز و پر نشاط

آن دشت هاي پر گل و آن سبزه زار خوب

آن كوچه هاي پر تب و پر تاب آرزو

آن كوي و برزن آرام جستجو

آن شهر يادها

با خاطرات دلكش و شبهاي پر ز شور

در پشت ِ لايه ايست

به هنگامه هاي قهر

با نوك تيز دشنه ي جراح معرفت

آن ميشود عيان

در عرصه ي ظهور.





نويسنده : روشنگر