( نقطه بینش )
به بسم الله سخن را کردم آغاز
که تا از پرده بیرون آیدم راز
کلام الله را تو هر چه خوانی
بود معنی آن سبع المثانی
بیا در باء بسم الله نظر کن
نظر را توشته ی سیر و سفر کن
ولایت نقطه ی بسم الله است هان
سرآغازی برای فهم قرآن
سرآغازی کزان اندیشه خیزد
از آن اندیشه شیطان می گریزد
چو پرگاریم و گرد نقطه هستیم
به یک نقطه خدا را می پرستیم
شعاع بینش از یک نقطه خیزد
و آن یک نقطه با شیطان ستیزد
غرض از نقطه ، گویی اتحاد است
برای آفرینش یک نهاد است
نهادی تباناک از عشق و مستی
تجلی یافت ضد خودپرستی
به این نقطه نظر کن تا ببینی
جمال روی یار نازنینی
تو با این نقطه ، گویی کار داری
ز شرحش گفتگو بسیار داری
تو را این نقطه ی پیوند باشد
خدا را منشاء لبخند باشد
ولایت ، نقطه ی عطف الهی ست
سرآغازی برای دادخواهی ست
ولایت ، باشد اینگونه کماهی
دلیل روشن عدل الهی
بیا در کهکشان این ولایت
نظر کن تا ببینی بی نهایت
هزاران کوکب تابنده بینی
ز مهر پاکشان آکنده بینی
همه مقبول طبع و خوب رویند
همه در بند مهر و مهر اویند
همه دریا دل و بخشنده هستند
هزاران اختر رخشنده هستند
همه در ملک هستی دلپذیرند
همه بالا و باقی زیر ِ زیرند
همه در نقطه ی بسم الله اند هان
قرین اسم الله حی سبحان
علی از پرتو نور ولایت
جهان را کرده روشن بی نهایت
علمدار جهان داد خواهی
علی باشد به دستور الهی
جهانی را علی خود ترجمان است
علی تصدیق بی ظن و گمان است
ظهور عشق در ایوان اسم است
بروز داد در دیوان اسم است
بگرد نقطه ی بسم الله است او
که می گوید دمادم ذکر یاهو
ولایت ذکر یاهو گفتن است هان
ولایت را بدان معنی قرآن
ولایت نقطه ی یک انشعاب است
به حق سر منشاء یک انقلاب است
تو در حول همین یک نقطه هستی
و دائم مست مست مست مستی
همین یک نقطه رمز اتحاد است
برای گردش دوران نهاد است
ولایت خود نهاد دلبران شد
کلید فتح هر عصر و زمان شد
بیا در نقطه ی بینش بیاندیش
بیا جان را برون آور ز تشویش
به دریای حقایق غوطه ور شو
چو غواصان بیا سوی گوهر شو
رها کن هر چه میدانی معانی
بجز معنی این سبع المثانی
نظر در پرده های راز بنما
تکاپویی بیا آغاز بنما
ولایت ساز پر آهنگ باشد
به دهر آغاز صلح و جنگ باشد
نظام خلقت از وحی الهی
ولایت را پذیرا شد کماهی
جهان از پرتو نور " محمد "
منور شد به گفت حی سرمد
قلم زن نقش ایوانش بپرداخت
رقم زن کار دیوانش بپرداخت
کتابش روشنی بخش جهان شد
به نام حی سرمد ترجمان شد
چو بسم الله شد آغاز حقایق
همه در فهم آن گشتند لایق
گلوی شیشه را بگرفت ساقی
ندا در داد و گفت ای حی باقی
بیایید از نبی خود جام گیرید
بنوشید از می اش آرام گیرید
می باقی ز دوران های بسیار
بشد از بهر نوشیدن سزاوار
سزاوار سبوی معرفت جو
نجوید در جهان چیزی بجز او
سزاوار هر آن کو نکته دان است
تمام هستی اش آرام جان است
هر آن کو از خودی بگذشت و خود سوخت
ز حق او نکته ی دیگر بیاموخت
بشست او خود همه اوراق هستی
برای حق چو مایل شد به پستی
غلام حلقه ی درگاه او شد
بگرد نقطه اش در جستجو شد
عمود خیمه ی سبع المثانی
نمایان می شود با این معانی
بیا اختر شناس کوی او شو
برای دلبری همسوی او شو
بیا ، قرآن بخوان تا می توانی
که سر تا پای عالم را بدانی
بیا با نقطه اش آغاز میکن
گره های معانی باز میکن
تو گر یک نقطه ی گویا بخوانی
ز شر و شور عالم در امانی
به بسم الله سخن آغاز کردم
که باب معرفت را باز کردم
شدم بر درگه سبع المثانی
به نام حق سزاوار معانی
چو با این نقطه من دمساز گشتم
بکوی عاشقی من بازگشتم
لب دریا ز بیم موج بسیار
گرفتم جای ای دانای هوشیار
ولایت ساحل آرام جان است
در آنجا هر چه بینی در امان است
اگر باشی تو غواص معانی
نمی یابی بجز سبع المثانی
سر آغازی چنین فرخنده داری
به پایانش لبی پر خنده داری
چو بسم الله بخوانی می توانی
جهانی را به زیبایی رسانی
بیا از باء بسم الله مدد گیر
توان خویشتن را از صمد گیر
تو یاری می طلب از ذات باری
از او یابی همه امیدواری
فقیری در جهان بر درگه او
گدایی کن از او با ذکر یاهو
خدا با استعانت در سرآغاز
هزاران عقده را خود می کند باز
توانایی ما خود نا توانی ست
گدایی درش شیرین زبانی ست
زبان کودکی بگشا و می خواه
به درگاهش به هنگام سحرگاه
تو می یابی به بسم الله زمانی
کلید قفل اسرار معانی
که فقر خویشتن یاد آوری یاد
تهی گردی تهی از نخوت و باد
ز کبر و نخوت ار دوری گزینی
تو می بینی جمال نازنینی
چو شیطان راه استکبار بگزید
رها از درگهش در خویش پیچید
شراری ز آتش خشم الهی
گرفت او را که می یابی کماهی
از آدم تا به خاتم انبیا بین
که از دستور او کردند تمکین
به جان " مصطفی " آن برگزیده
تو می یابی به نامش نور دیده
به جان " حیدر کرار " سوگند
که با یاد خدا یابی شکرخند
تو بار بندگی بر دوش داری
از او ، جانی چنین پر کوش داری
همه در بند و در زندان اویند
همه یا پتک ، یا سندان اویند
همه در کار او " هم پیشه " باشند
گهی داس اند و گاهی تیشه باشند
همه مشتاق و عاشق پیشه هستند
همه در فکر و یک اندیشه هستند
همه با استعانت کار دارند
همه با او سخن بسیار دارند
اگر درمانده و بیچاره هستی
به فکر راه صدها چاره هستی
اگر افلیج و لنگ و نا توانی
اگر درمانده ی یک لقمه نانی
بیا در باء بسم الله نظر کن
تو زیری ، پس بیا ، این را ، ز ، بر کن
ز سر باء بسم الله چه دانیم
بیا جانم بیا بس نا توانیم
اگر غافل شوی از یاری او
نبینی در جهان سرداری او
گرفتار هزاران دام گردی
و یا رسوای خاص و عام گردی
توانا تر ز آدم در جهان نیست
در این عالم از او چیزی نهان نیست
ولی با باء بسم الله تواند
همیشه مرکب خود را براند
چراغ راه ما بسم الله است هان
به سوی او همه گیریم فرمان
فلک با قدرت بازوی سرمد
چنین گسترده گردیده ست بی حد
بیا در مکتب عشقش تو بنشین
سخن نیکو شنو از آل یاسین
بیا برخوان حدیث سبط احمد
بیا اندیشه کن در حی سرمد
بیا بالا بلندان را تو بنگر
که سر دارند و بر سر دارن (د) افسر
همه بالا همه در اوج بینش
فراز پر جلال آفرینش
همه صورتگر و نقاش اویند
همه میناگر این ملک و کویند
همه با باء بسم الله قرینند
رهین منت نقش آفرینند
در این وادی که عالم نام دارد
بنی آدم به جایی ره ندارد
بجز درگاه ذات بی مثالش
که رخ او می نماید با جمالش
جمال حضرت حق را چو بینی
بدان شایسته ی روی زمینی
به ذات کبریایی متصل شو
از آن پس پای تا سر ، جمله دل شو
زمام عقل ، در دست بد اندیش
که از دل غافل است و می رود پیش
نمی یابد نشان روی او را
نبیند طره ی گیسوی او را
خدا روز ازل پرداخت ما را
به کار زندگی انداخت ما را
چو از فرمان او الهام گیریم
به یادش بوده و آرام گیریم
تلاش و کوشش ما بی ثمر نیست
هزاران جد و جهد ما هدر نیست
رهین منت آن یار باشیم
برایش خوب و خوش رفتار باشیم
چو اسم آید مسمی بی حجاب است
جمال روی او چون آفتاب است
نمای اسم از روی مسمی
جهانی گشته از بهر تماشا
به باغ و راغ و بستان و گلستان
به فصل سرد و سرمای زمستان
به کوه و دشت و صحرا و بیابان
به زرین برگ های مهر و آبان
به دریا و به موج پر توانش
و آن اسرارهای در نهانش
نظر کردم هزاران بار و دیدم
به زیبایی او چیزی ندیدم
ز اسم الله و مهر منور
جهان گردیده اینگونه مصور
مصور گشته از مهر الهی
که جز مهرش تو هم چیزی نخواهی
به بسم الله که رحمان و رحیم است
برای جان ِ جان ِ ما کریم است
جهان ، خود بر مدار این کرامت
بگردد تا پدید آید قیامت
قیامت باشد این گیتی که هر روز
ز مهرش با قیامش گشته پیروز
به ماه و اختر و رخشنده خورشید
کرامت کرده ، نور خویش پاشید
ز نور ِ نور ِ نور ِ نور ِ نورش
تو می یابی جهانی از ظهورش
به بسم الله ، ظهورش ، مهربانی ست
به بسم الله ، که نورش ، دیده بانی ست
همه در منظر این دیده بانی
چه می بینند الا مهربانی
صدای مرغکان تیز پرواز
نوای روحبخش ساز و آواز
شکرخند قیام آفتابش
نمای با شکوه ماهتابش
روان آب ِ اکسیر ِ جهانگیر
که میگردد کویر از تشنگی سیر
نسیم رازناک دشت و هامون
که می آرد پیام سحر و افسون
درختان تناور بر لب جوی
که خم گردیده با یادش به هر سو
به بسم الله که عین نور اویند
به مهرش روز و شب در جستجویند
به رحمت این جهان را ساز کرده
یقین میدان برایت ناز کرده
خریداران نازش دلپذیرند
اگر چه زیر ِ زیر ِ زیر ِ زیرند
ز نا پیدا چه می جویی بجز ناز
تو شیدای چه بودی در سرآغاز
ز آغازی که انجامش نه پیداست
پدید آورده مضراب چپ و راست
نوای ساز او صد پرده دارد
درون پرده ها پرورده دارد
اگر موزون و خوب و دلپذیری
به مهرش گاه بالا گاه زیری
تمام عالم از فرط عنایت
چنین گردیده ، مفتونی ، به غایت
دلیل راه ، رحمان و رحیم است
و دور از چشم شیطان رجیم است
غباری در شعاع نور بینش
چه دریابد ز راز آفرینش
چه دریابد شنا نا آزموده
که دریا چیست ، عمری ، جوی ، دیده
چه دریابد که دریای معانی
بود قرآن و این سبع المثانی
به بسم الله و رحمن و رحیمش
که بوی عشق می آرد نسیمش
ز بوی مهر او عالم سراپا
کرامت را چو دیده گشت والا
کرامت پیشگی را آرزومند
نمی یابد ، مگر در حلقه ای چند
خنک آنکس که در این حلقه ، ترکیب
بشد از پای تا سر ، نظم و ترتیب
ز مستوری و مستی شیوه آموخت
بر اندامش از آن پیراهنی دوخت
جهان در چشم او بیمار گون شد
در آخر ، او ، ز رحمن ، رهنمون شد
به زیر چتر رحمانی ، نهان گشت
سراپا جان ِ جان ِ جان ِ جان گشت
به مهرش شد همان اکسیر نایاب
به بسم الله شد او بی تاب ِ بی تاب
کلید قفل بی تابی رحیم است
پریشانحال جویای کریم است
تو یاهو گو و در پیچ و خم دهر
مشو نومید ، شیرین گردد این زهر
به مهرش آبیاری کن تو جان را
به آب دیده بارانی روان را
عبوس چهره را بگشا به لبخند
به لبخندی رها گردی ز هر بند
تو خوش خویی که رحمن و رحیم است
نگهدارت ز شیطان رجیم است
ز صدر و ذیل این تقویم احسن
چه میدانی تو از سر تا به ناخن
رحیم اسم و مسمی نقش زیباست
برای هر چه تو بینی فریباست
همه آشفته حال کوی اویند
همه از بهر او در جستجویند
همه سرگشته ی این آفتابیم
ز خود بگذشته و در پیچ و تابیم
مدار نقطه ی اندیشه سازان
تفرجگاه جمله عشقبازان
" انا الحق گو" ز خود بگذشته ای بود
به گرد نقطه ، او ، سرگشته ای بود
تو را آگاهی از این نقطه باشد
در آن سری ست ، آن ، بنهفته باشد
جهان علم و دانش نقطه بین است
و گویا نکته ی سر بسته این است
به خلق و خوی " احمد " کس نبینی
بجز از خرمنش چیزی نچینی
کسی جز او تواند علم آرد ؟
از آنجایی که کس جز او نداند ؟
عجایب خلقتی باشد به دوران
براق جان خود را داد جولان
شگفت انگیز باشد هر چه خوانی
از او جز ذره ای چیزی ندانی
"علی مرتضی" را داد سامان
بدادش از جهان ، علم فراوان
گرفت او جای در دیوان هستی
به حق برچید ، او طومار پستی
ولایت را نشان پادشاهی ست
گواه بیرق عدل الهی ست
ز پیوند " بتول " آن دخت " احمد "
پدید آمد از او با حکم سرمد
"حسین ابن علی" آن کربلایی
نواخوان نوای نینوایی
بدان ، او ، شیره ی جان " بتول " است
تمام خوبرویان را قبول است
یکی اختر به برج " احمد " است او
به دینـ "مصطفی" او سرمد است او
علم کرد او به دوران ، دین حق را
نشان رحمت " رب الفلق " را
درخت دین که پر برگ و نوا شد
به دوران ، " سدرِ ة ، المنتهی " شد
به آب دیده ی این کربلایی
گرفته جای ، بر عرش الهی
ز خون " سبط احمد " شد تناور
درخت دین " احمد " دین باور
" حسین ابن علی " مرد خدایی
که ، بود اختر به عرش کبریایی
" ولی الله اعظم " را رجز خوان
به میدان چون " علی " آمد به جولان
تن و جان را فدای دین حق کرد
به حق ، بیداد را او بی رمق کرد
تو در (ما ) یی و (ما ) خود ، نقطه بین است
تو ، با جمعیتی ، پس ، نکته ، این است
تو ، گر ( کثرت گرا ) ی ریز بین (ی)
هزاران ذره را ، خود ، تیز ، بین (ی)
ز نور پرتو یک اتحاد است
که در کانون فکرت یک نهاد است
تو را " صاحب زمان " باشد هوادار
بیا خود ، جانب او را نگهدار
برای دین حق پا در رکاب است
ز ما پوشیده و رخ در نقاب است
بیا در پرده ی غیبت ، نظر کن
برای حق ، ز خود بگذر ، خطر کن
بیا آهنگ این پرده در آور
نوایی ساز کن از روی باور
بیا در بوستان این ولایت
نظر کن بر گل " نرجس " به غایت
گل " نرجس" که او " صاحب زمان " است
کنون در پرده ی غیبت نهان است
نوای دلکش آن پرده باشد
به گوش جان هر پژمرده باشد
که می سازد نوای ساز ِ او را ؟
به مضراب سخن آواز ِ او را ؟
به امید وصال روی جانان
نوا در پرده می سازد شتابان
به گرد نقطه ی پرگار هستی
شتابان می رود گویی ز مستی
لب جام " نبی " بوسیده باشد
شراب معرفت نوشیده باشد
به نام ایزد منان ، گرفت او
سرای معرفت را ، در شگفت او
هوا خواه دل دیوانه باشد
به گرد نقطه او پروانه باشد
به یک نقطه نمای زندگی را
دگرگون کرد ، جای زندگی را
دل آدم به ناگه شد منور
جهانی در درونش شد مصور
وجودی سرگران از نشات خویش
عدم گردید و شد او بهتر از پیش
بیا بر درگهش چون خاک ره شو
از آن پس همچو سرداران شه شو
خدا را من به مهرش هر سحرگاه
به بسم الله بیابم گاه و بیگاه
ز اندوهی که طاقت سوز باشد
ز فردایی که چون دیروز باشد
پناهنده شوم بر درگه او
از او یابم همه احوال نیکو
اگر خواهد خدا ما پر توانیم
و گرنه ناتوان نا توانیم
همه با استعانت کار داریم
در این باره سخن بسیار داریم
الهی ، بار بردارم تو کردی
به عشق خود گرفتارم تو کردی
من از روز ازل بی چیز بودم
و گویا پیش از این خونریز بودم
کنون بر درگهت افتاده حالم
چو مرغی در قفس ، بشکسته بالم
اگر بال و پرم دادی تو دادی
هوایی در سرم دادی تو دادی
ز بی چیزی ، مخواه هرگز تو چیزی
مکن با او در اینباره ستیزی
دلی بشکسته دارم من غمینم
برایت تا بخواهی شرمگینم
ز بسم الله مدد گیرم شب و روز
که تا به گردد امروزم ز دیروز
تو " روشنگر" ، نمی یابی معانی
مگر ، با خواندن " سبع المثاتی " (۲۱۰ )
نويسنده : روشنگر