( مرز عبور )
کِی رسد روزی که در پای تو افتم همچو مور
بشکنم خود را ، تهی گردم ، من از قهر و غرور
رشته ی غم را ز دوک ِ خود پرستی بُگسلم
بی خود آیم ، با نمای شادی و وجد و سرور
دانه ای باشم برویم در میان ِ دشت ِ عشق
خاک را زآلودگی پاکیزه سازم از شُرور
در سکوتی کهکشانی ، با پرِ پروازِ عشق
آسمانها سِیر بنمایم ، به هنگام ِ حضور
خیره گشتم من در این آیینه ها دیوانه وار
تا ببینم چهره ی خود را از آن ژرفای دور
با نگاهی ، دوش ، برگ ِ گل به من آهسته گفت
وندر این آیینه ها هرگز نمی یابی ظهور
هستی ات در ظلمت ِ تنپوش ِ خاکی نشکفد
بی شکیبی ، تیرگی میسازدت بس ناصبور
فکرِ "روشنگر" از این زنگارها دیوانه وار
میشکافد پرده ی پندار، تا مرزِ عبور.
نويسنده : روشنگر