( شهر پردیوار) از این پس میروم در کوه و در کهسار می گریم و پژواک ِ صدایم را از آن بالا بلندیهای می پرسم به نهرِ جاریِ ِ آن دره های ساکت و خاموش می گویم هزاران درد ِ بی درمان ِ خود را ، و تو را ای دوست از آن گلبوته های پاک می پرسم معنای اصالت را هویت را و می پرسم از آن سر سختی ِ آن صخره های سخت مفهوم ِ شجاعت را نجابت را از آن گلبرگ های نازک و پر شبنم ِ مطرود می پرسم کجا کی از شما پرسید معنای لطافت را مغاک ِ راه های فرعی و بیراهه ها را سخت می کاوم و می پرسم از آن اعماق ها تا از درون ِ سینه ی آنها دفاین را برون آرم از آن بالا بلندیها نگاهی میکنم تا معنی ِ پرواز را بارِ دگر از دیدن ِ شاهین و باز و کرکس ِ پراّن بببینم باز که یادم رفته است پرواز غروب از قله ی پر برف ِ آن کوه ِ خمار آلود می پرسم چه شد آتشفشانی های دیروزت چه شد آن شوکت ِ پار و پریروزت از این پس می روم در کوه و در کهسار می گریم از آنجا راهی ِ بیغوله می گردم و می پرسم از آن ویرانه ی مقهور نشان ِ" بوف ِ کور" ناخوش و مغموم حکایت چیست نمیدانم جواب ِ جستجوی این دل ِ پر تاول ِ من بود از آنجا راهی ِ یک باغ می گردم چه می بینم هزاران کنده ی بی شاخ و بی برگی که از بیرحمی ِ نجار می گویند و مرغانی که در پرواز می نالند و در اوج از فرود ِ رنج آلودی چه می گریند از این پس می روم در کوه و در کهسار می گریم که اینجا شهرِ پر دیوار پر آهن پر از بوق و دهل ، کرنا نوای ِ ماندگارِ لای لای ِ مادرم را این زمان از یاد ِ من برد است و چون بیگانه ای هستم که از شهر و دیار و دوست دارانش جدا ماند است هراسان می شوم هر دم چرا چون ناشناسم من اگر ناگه کسی پرسد ز من تاریخ و تقویم ِ حیاتم را نمیدانم جواب ِ اوست از این پس می روم در کوه و در کهسار می گریم همان بهتر که حرفم را به کوه و صخره و آن باغ و آن بیغوله ی خاموش من گویم چرا چون شهرِ پر دیوار چرکین است و با من هم نمیدانم چرا پر چین و پر کین است و شاید هم دلش از دست ِ معمارِ خودش غمناک و غمگین است نمیدانم از این پس می روم در کوه و در کهسار می گریم در آن جایی که خورشید از افق پیداست و چشم اندازِ من تا بینهایت روشن و زیباست غروب ِ آفتاب از آن بلندیها شفق را معنی و تعریف خواهد کرد و دیگر هم نیازی نیست در دیوان ِ معنا در پی ِ این واژه و آن واژه باشم من چرا چون در افق رنگ ِ خدا پیداست و در اندیشه ام همواره پابرجاست از این پس می روم در کوه و در کهسار می گریم چرا چون شهرِ پر دیوار چرکین است ننگین است !
نويسنده : روشنگر