وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1390
فصل انجماد

( فصل انجماد )

هوا سرد است و يخبندان

و برف از آسمان مي بارد و طوفان هراسان است

جهاني چار فصلش چون زمستان است

زندان است

بر مژگانم آويزد عرق از شرم

چون قنديل از سرما و يخبندان

ز فصل نارس و ناپخته ي امروز

در ژرفاي اين انديشه ي خاموش

ز فصل انجماد اكنون

بازاريست پر غوغا

بدانديشان كنون آهنگراني سخت بي رحمند

مي كوبند پتك خويش بر سندان

تماشاييست اين انديشه ي خاموش

ز فصل انجماد اكنون

نفس مي پژمرد در تنگناي ناي محرومان

و تلواسه فغان مي آورد در كوچه هاي شهر پر غوغا

كه سرما بس هراسان است

و يخ در انجماد خويش

از هرم حرارتزاي فردايش پريشان است

چون او آب مي گردد

گلاويز تب مرداب مي گردد

كويري خشك در راه است

و شنزاري حرارتزا

كه ميميراند و مي ميرد از روييدن يك برگ

هوا سرد است و يخبندان

و رهبندان و پاييزان و گلريزان داس مرگ شبخيزان

كنون بر شاخه هاي سبز مي رويند

برگ خشك و پژمرده

دل افسرده

و مي ريزند دلمرده

صداشان خشك

در سطل سپور كوچه هاي يخ زده فرياد مي كارند

رهبندان پاييزند

و خشم آلوده مي ميرند آنها خود كفن پوشان

هوا سرد است و يخبندان

حرارت پوچ گرديد است

خنك گرماي تابستان درون خاك مدفون است

و ليلاي دل بيچاره مجنون است

پرستو در غروب غم به همراه تنك بادي

و همراه غم تنهايي اش

در تار و پودش در ره كوچ است

هوا سرد است و يخبندان

و برف از آسمان مي بارد و سيلاب غم را

در مسيل بارش باران اندوه زاي

در ره ميبرد امروز

و غم پر سوز

او در آتش حرمان

چه مي سوزاند و مي سوزد از اندوه آن ديروز

كجايند آن سبكباران ساحل ها

سواران و قطاران

كاروانها

ساربانهايي

كه بر بندند محمل ها

و در شط افق

بر كشتي ايمان

چه بر پا بود محفل ها

هوا سرد است و يخبندان

حرارت از رمق افتاده و اين سفره بي نان است

شبستان است

و شاعر سخت در رنج است

اتاقش سرد و بي روح است

و نقاش از پريشاني به رنگ زرد مي ماند

و در روياي بي رنگي

به خلوت در دروني سرد مي ميرد

قلم سر در گريبان است

و جوهر در دوات معرفت

خشكيده از سرما و يخبندان

چه در راه است ؟

سراشيب هوس

در ابتدا و انتهايش راهبندان است

عجب سرماي پر سوزيست

من دلگير دلگيرم

جواني از پريشاني

به نجوايي چنينم گفت

من پيرم

و در آن سوي تنهايي

به خلوتگاه گمراهي

چرا بي روح مي ميرم ؟!

هوا سرد است و يخبندان

و يخ فرياد بردار است

از آتشگه خاموش

ز هرم سينه ي مدهوش

ز سوز و سوزهاي فصل بي هنگام بي تنپوش

آه اي آسمان

بر دارم آويزي ؟

فلك

اي چرخ بازيگر

تو بازيگوش در سودايم اندازي ؟

در اين بازي ؟

سراي كهنه ام ويرانه گرديد است و مي خندي ؟

مبار اين پنبه ها را زآسمان

اين دوك بشكستست

و در هم رشته هاي نازك اميد بگسستست

هوس بر دوك نخ ريسان اين بازار

ميريسد هوس آلود

آن پالوده ها در تار و پود خويش مي سوزند

در بندي

چه لبخندي جنون آميز بر رخسار خود داري

كه ميباري ؟

هوا سرد است و يخبندان

جهاني چار فصلش چون زمستان است

من از دنياي مجنون سوز مي گويم

كه عقبايش تنك بي مايه گرديد است

مجنون است

و خشم از ناوك مژگانش آويزد

چون قنديل آويزان

پر عصيان است

ز سقفي قطره قطره آب مي گردد

در اين سرما و يخبندان

در اين انديشه همچون موم

او بي تاب مي گردد

چنان گويي

كه سنگ خاره اي

از قطره هاي اشك او سوراخ مي گردد

هوا سرد است و يخبندان

من از شهر پريشاني

رجزخوان هواي سرد و بي روحم !!

من از باغ زمستاني

سراسر قصه هاي تلخ را

در سينه ي پر سوز خود دارم

من از آن كوچه هاي سرد مي گويم

كه بي تنپوش

مردي آبروي خويش را مي داد

با حرمان

و مي ديدم كه مي لرزيد

او در خواهشي بيچون

تمنا داشت

ناني را

پشيزي در بساطش بود بي رونق

و در روياي خود مي ديد

بر چاهيست استاده

كه چون فواره مي ريزد

طلاها را درون بستر مرداب

و او در خواب مي بيند

كه مي ميرد سراسيمه

و رويايش تباهي بود

در گرداب بدبختي

و آن چاه سيه بختي

چه مي بلعيد ؟!

هوا سرد است و يخبندان

من آن شعر بلند آرزوهاي دراز آن سيه بختم

كه بر تختم

و در قاموس بي ناموسي امروز

با فانوس سرسختم

و خورشيد آن بلنداي جنون آميز

خود در آسمان

سر در گريبان است

نمي تابد

بر اين سرماي ناموزون قهرآميز بدبختي

سيه بختي

چو سيماي زني درمانده مي ماند

كه زنگ خانه اي را او

در اين سرما و يخبندان

براي لقمه ي ناني

چه لرزان مي فشارد او

دري بر روي او بگشاي

مي لرزد

و سرماخورده مي ميرد

هوا سرد است و يخبندان

من از بيراهه هاي سرد مي گويم

كه آنجا بلبل از مرگ گل شبو

 خودش را در قفس بر دار آويزد

و آنجا جنگل سرسبز پوشيده كفن

از برف بي هنگام

و تاك و خوشه هاي نارس انگور

مي ميرند

من از بي رحمي آن مارهاي زنگي بي درد مي گويم

من از پاييز و تابستان

بهار و اين زمستانهاي پر برف جهانم

سخت بيزارم

كه اميد رخ اين لاله هاي سرخ صحرايي

پريده رنگ مي ماند

و در آن بستر صحرايي روياي ديروزم

چه بيمارم

و هذيان بر لب پر خنده در جوش است !

خاموش است

شمع خانه ي پر خنده ي آن معرفت پويان ديروزي

هوا سرد است و يخبندان

جهاني چارفصلش چون زمستان است

و من خاموش خاموشم

و گرمازاي بي هوشم

كجا آويزم اين تنپوش را از محنت امروز ؟

كه فردايم همين امروز مي ميرد !





نويسنده : روشنگر