وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1371
تمکین

( تمکین )

آخر چه بلا گشتی ای دلبرِ شیرینم

این جان من و این تو آماده ی  تمکینم

دستم چو گرفتی تو من دیده ز خود بستم

تا خویش نبینم من از دیده ی خودبینم

شیدایی و خودرایی ای وای چه می گویی

چشمم به تو مشغول است ، من هیچ نمی بینم

با عشوه ی خود بردی هوش از سرِ من جانا

ناز از تو خریدارم شرحی ست در آئینم

"روشنگرِ" دلخسته مستی ست ز خود رسته

این مجلسیان بسته چشمی به ره ِ دینم.





نويسنده : روشنگر