( بوی مهربانی )
چه میگویی چه میجویی ، تو با ما خود در این کویی
چرا از ما نمی پرسی کجا شد رسم ِ دلجویی
گهی سردی ، گهی گرمی ، بیا و راه ِ مستان گیر
گلوی شیشه را برگیر و مِی خور بی ترشرویی
بجان ِ عاشقان سوگند این افسانه و افسون
نخواهد ماند در دفتر، تو اینک بسته ی مویی
ز شرح ِ آنچه بر گل میرود در باغ و در بستان
به سوکش لاله ها در خون و با داغی به هر سویی
مشام ِ طبع ِ عاشق الفتی دارد به بوی خوش
بیا بو کن تو اکنون مهربانی را که خوش خویی
ز " روشنگر" نپرسیدی چرا احوال ِ گردون را
که تا گوید تو را بیهوده عمری در تکاپویی.
نويسنده : روشنگر