وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1371
بوی مهربانی

( بوی مهربانی )

چه میگویی چه میجویی ، تو با ما خود در این کویی

چرا از ما نمی پرسی کجا شد رسم ِ دلجویی

گهی سردی ، گهی گرمی ، بیا و راه ِ مستان گیر

گلوی شیشه را برگیر و مِی خور بی ترشرویی

بجان ِ عاشقان سوگند این افسانه و افسون

نخواهد ماند در دفتر، تو اینک بسته ی مویی

ز شرح ِ آنچه بر گل میرود در باغ و در بستان

به سوکش لاله ها در خون و با داغی به هر سویی

مشام ِ طبع ِ عاشق الفتی دارد به بوی خوش

بیا بو کن تو اکنون مهربانی را که خوش خویی

ز " روشنگر" نپرسیدی چرا احوال ِ گردون را

که تا گوید تو را بیهوده عمری در تکاپویی.





نويسنده : روشنگر