وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1371
بشارت

( بشارت )

سفری نموده هر شب  دل ِ من به بینهایت

به کجا رسد در آخر ننماییش هدایت

عطشم بسوخت جان را که حدیث ِ آب گفتی

ز سراب ِ خوش خیالی به کجا روم نهایت

پر کاهی ِ ار شود دور ز موجخیزِ بینش

به دلیل بی دلیلی بنموده این جنایت

ز کجای بوده ام من به کجا روم من آخر

نه ز اولم تو گفتی نه ز آخرم حکایت

تو ز شبروی که دانی ، چه همی بهانه جویی

بنماید آن فروغی که نماید آن عنایت

همه شب چو سوزِ دل را برِ شمع چون بگفتم

بگریست او به حالم و بگفت با شکایت

به هزار چاره جویی نشدی رها تو از خود

تو بسوز و روشنی بخش و به اشک کن روایت.





نويسنده : روشنگر