( لب تشنگان )
جانم فدايت اي همه درد آشنا حسين (ع)
لب تشنگان
ز سوزعطش
آه مي كشند
اين لاله هاي سرخ
در اين دشت پر ز عشق
فرياد مي كشند.
در سوكت اي عزيز
اينك يزيديان
چو غلتك سنگين و آهنين
بر سينه هاي خفته نفس
زآتش هوس
بيداد مي كنند.
اينك شفق
ز پرتو خورشيد پيكرت
در شط خون شناور و در اين غروب غم
اين عاشقان كوي تو
چون داد مي كشند ؟!
اينك كرا
به نام تو بر دار مي كشند ؟!
خاكم به سر
عزاي تو بزم طرب نبود
خون لقاي غيرت بيچونت اي عزيز
رنگين نماي سفره ي اين ديو و دد نبود
بيچاره در عزاي تو
در كنج عزلت است
از ياد رفته ايست
كه در شام غربت است
شمعيست اشكريز
كه پروانه اش تويي
آن گرمي و حرارت كاشانه اش تويي
اينك كه را به نام تو فرياد مي كشند ؟!
زنجير ِ دست و پاي به نامت كه بسته است ؟
آن پرچم بلند
كه نامت فراز برد
در اوج افتخار
چرا كين شكسته است ؟
خاكم به سر
كه لب ز سخن تاب ، دوخته !
اين خانه را به نام تو ، با آب سوخته
اينك بيا ببين كه چه بر سينه مي زنيم
زنجير غم به پاي
و بر گرده ، آفتاب
از سوز درد و آه به تنپوش ماهتاب
در دشت پر شقايق خاموش رفته ايم
در پاي بيد و بر لب اين جويبار خشك
زانوي غم بغل گرفته و فرياد مي كشيم
آه اي حسين (ع)
زنگي مست است تيغ كش
اين با يزيد "حرمله " خويي ست پر ز خش
جانم فداي قافله سالار زينبت
در شام غربتت
آن شيرزن كه محفل انس يزيد را
برهم چو زد به تيغ سخن داد بر كشيد
هان ، اي يزيد
چوبه ي دارت به دست خويش
بر پا نموده اي
پليد .
اينك منم
كه زينب كبري ِ اطهرم
اين تاج افتخار
نبيني تو بر سرم ؟!
چشمت كه كور بود نديدي رگ ِ حسين (ع)
از غيرتش
به تكاپوي عدل و داد
پر جوش شد
به روي دد و ديو بدنهاد
اينك حسين (ع)
بي سر و پيكر فتاده است
در دشت عشق
رسته يكي همچو لاله است
اين ني نواي عشق سروديست جاودان
بر تارك زمانه
و بر اوج آسمان
بذري به دل بكاشت حسين ام
كه تا ابد
نو رسته باغ عشق
به دلها
تو بي مدد .
اينك تو اي يزيد
در منجلاب پستي و بدبختي ات بمير
در دام خويش مانده و حيران شدي اسير
من دخت حيدرم
كه وارث نام پيمبرم
آن خون تو ريختي
و سراپرده هاي قهر
اين موجهاي سركش و دلهاي همچو بحر
بنيادت اي يزيد
فرو آورد به زير
درمانده ي اسير .
آن پاره پاره پيكر و آن تن كه بي سر است
سردار لشكر است !
مولاي عارفان جهان است اين حسين (ع)
سالار سالكان زمان است اين حسين (ع)
بر سينه مي زنيم
چنين بر و بحر را
امواج خون
به هواي معطرش
چشمان اشكريز
در اطراف پيكرش
بر پا نموده
كرده جهاني چو محشرش .
هان ، اي يزيد
آتش بيداد شعله اش
رعد آسمان خشم
و طوفان محشرش
آتش زند
به خيمه و خرگاه و بزم تو
تف بر تو اي يزيد !
ز بيداد رزم تو !
ايام روزگار نپوييد نام تو
مخروبه گشت كاخ و لب پشت بام تو
اما حسين (ع)
بارگهش مشهد دل است
دردآشناي شام غريبان اين ديار
بيمار و دلفگار
مرزي ميان جايگه حق و باطل است
زينب حماسه خوان
به شب و شام غربتم
آمد چه با شكيب
به خلوت سراي دل
گفتا خموش
ناله و افغان چرا كني ؟
بستيز اين زمان
كه در اين فصل سرد و خشك
صدها يزيد و "حرمله " خوي است تيغ كش
بس آينه ز جلوه تهي گشته پر ز خش
پايان آن يزيد مجوييد اين زمان
آن نانجيب
سك صفت از اين جهان برفت
ميناي عمر خويش
به دستان خود شكست
اما دريغ !
مزبله بر جاي خود بماند
بر خوي آن پليد
يزيدي دگر بخواند
بنياد كج نهاد
به ميزان عدل و داد
" خولي " صفت چو گرگ
در ايام روزگار
در پهن دشت عشق
بهين كشت و كشتزار
آهو وشان چابك و نيكو سواره ها
با آه و ناله ها
ترسان و هولناك
چه از جاي خود براند !
بستيز با يزيد
در اين جوي آب كن
لب تشنه را ز سوز عطش بيمناك كن
فرياد يا حسين (ع) برآور ز سوز عشق
اهريمن پليد ، بيا ، زير خاك كن
لب تشنگان
به شط پر از آب ميرسند
چيزي نمانده است
كه بي تاب ميرسند !
نويسنده : روشنگر