( قطره باران )
قطره ي باران شكايت از كه كرد
در بر گلدان حکایت از چه کرد
گوش كن آنرا كه من بشنيده ام
آسمانی در حبابی دیده ام
قطره گفتا من حبابي بسته ام
زآسمان افتاده و من خسته ام
روزي از دريا بجستم بر هوا
تا شوم از خیزش موجش رها
ميل من جوياي بخت و جاه بود
آفتاب از حال من آگاه بود
چون درخشيد از هوا بر من بسي
در شعاع او بگردیدم خسی
خويشتن تنها چو ديدم خاستم
همره خود دیگری را خواستم
چون غبار تيره اي پران شديم
در هوا سرگشته و حیران شدیم
تيره ابري در هوا از ما پديد
آمد و خورشید از ما ناپدید
مدتي در سير و گشت آسمان
هیچ نامد زان تفرج در میان
آسمان پهناور و ما تيره روز
شعله ی خورشید از ما نیم سوز
سوي دريا ميل ما در بازگشت
بود ، چون معلوم ِ ما چیزی نگشت
آسمان چون جام خالي از شراب
گرچه رخشان بود او از آفتاب
ای دریغ آن آفتابش تیره شد
بر منیت های ما او خیره شد
هيچ در بالا نبود و آسمان
چشم اندازش زمين و بوستان
چشم اندازش همان دريا و موج
كهكشانها در نظاره فوج فوج
آسمان و آن ستاره در نهان
ميلشان خود سوي باغ و بوستان
ما همه آن قطره هاي متحد
ما همه ابر سياه پر ز جد
جد ما آخر به جايي ره نبرد
در خود و در خويشتن خود را فسرد
آن خداي آسمان بر ما نگاه
كرد و ما گشتيم آخر روسياه
خشم ما از روسياهي شد پديد
رعد و برقي شد خدا از ما شنيد
رو سياه درگه حق ما شديم
چونكه از دريا جدا تنها شديم
لرزشي بر پيكر ما اوفتاد
چونكه ما بوديم در خود بدنهاد
حكم يزدان زآستانش در رسيد
بدنهادي گشت از ما ناپديد
پيك يزدان گفت اي ابر سياه
نيست اين بالا ز تخت و بخت و جاه
هرچه هست آنجاست آن روي زمين
محفل انس هزاران نازنين
شعله ي غيرت بر اين ابر سياه
آتشي زد خرمن او شد تباه
اشك ابر تيره باران شد چه تيز
پس فرو شد قطره قطره ريز ريز
چون حكايت شد تمام ، اينجا رسيد
پاي گلدان قطره هم شد ناپديد
آن گل ِ گلدان حكايت تازه كرد
درد آن بيچاره را او چاره كرد
قطره را گفت خاك را در بر بگير
از بلنديهاي بيجا رو به زير
آن بلنديها كه در وهم تو بود
در حقيقت آن بلندي خود نبود
رو به خاك تيره ، خود منزل گزين
تا شوي شايسته اي روي زمين
رو به دريا از زمين و ره ستيز
تا شوي دريا و گردي رستخيز
آنكه از دريا و موجش شد رها
شد اسير فتنه ي ميل و هوا
گريه ي ابر است اين باران ِ تيز
قطره هاي سر بزير ِ ريز ريز
اتحاد قطره ها دريا شود
ابرها زآن قطره ها بر پا شود
با دو صد قطره نشايد ابر شد
ابر ِ باران ريز ِ بر و بحر شد
لكه ي ابري شود در آسمان
رو سياهي ز آفتابش بي امان
گر نباشد موج رستاخيز بحر
تا نجوشد بحر از گرماي دهر
تا نگيرد دامن آن آفتاب
تا نگردد بحر ، خود در پيچ و تاب
كي شود بر پا ز دريا فوج فوج
بيشماري قطره از دريا به اوج
كي شود ابري كه چون بالا رود
بي خيال از جاه ، او ، با ، لا رود
لا اله گويد آن پيك اميد
او شود خود آسماني بهر ديد
او شود ابري كه غرد بهر تو
پر شود پيمانه ي آن بحر تو
او شود پيكي بر گلزارها
در بر گلبوته ها كهسارها
ميشود سر سبز و خرم اين زمين
ميشود زين ابر چون خلد ِ برين
بارش اين ابر كار خنده است
اشك شوقي از بر ِ پاينده است
اشكهاي شوق ابر ِ باردار
خرمي زايد تو آن نيكو شمار
سالها بگذشت از اين ماجرا
قطره ناپيدا و گلدان در خفا
آن بر ِ گلدان درخت تاك شد
ريشه ي انديشه اش چالاك شد
آن درخت تاك پر انگور شد
چلچراغي در برم پر نور شد
خوشه اي چيدم از آن انگورها
روشنايي يافتم زان نورها
حبه ي انگور شورانگيز بود
چون شرابي او به جانم تيز بود
قطره در انگور پنهان گشته بود
در بر ِ ما او چه حيران گشته بود
گفتمش اينجا كجا رو كرده اي
خويش را با ما تو همسو كرده اي
گفت هان دريا تويي اي موجخيز
خيز يك دريا تو در كامم بريز
خيز چون ابري تو بارانريز شو
خيز بردار و تو رستاخيز شو
من شراب تلخ شبهاي توام
مستي افزايم و همپاي توام
چونكه از خوابي گران برخاستم
خويش را همراه تو مي خواستم
از همان لحظه که دیدم روی تو
من شدم خود عاشق گیسوی تو قصه ی قطره چه فهم انگیز بود گفته ام یک خواب وهم انگیز بود
نويسنده : روشنگر