نازک اندیش (3 )
تو آن باده دادی و نوشیده ام
که در عشق و مستی بکوشیده ام
سرآغاز هستی تو خود بوده ای
در این می پرستی تو خود بوده ای
تو بودی نهانم شکوفا شده
همه هستی ام را اهورا شده
تو بودی سرآغاز این کارها
خریدار کلای بازارها
تو بودی به شبهای بس تار من
در آوای جانسوز این تار من
خیال تو ناپخته را پخته کرد
سرانجام ، آن پخته را سخته کرد
که گیرد نشان تو در کارها
به نام تو آغاز پیکارها
فرا راه ِ من بی نشانی نبود
خیالی و خوابی نهانی نبود
ز معنا چنان پوست برداشتم
که مغزش بشد حاصل ، انباشتم
اگر مست معنا شود هر کسی
و زین باده نوشد هماره بسی
خسی گردد آخر به دریای نور
غباری شناور در انوار هور
به زیر و به بالا فراز و فرود
گهی بگسلد هستی اش تار و پود
به چشم حقارت به خود بنگرد
به نا چیزی خود تاسف خورد
به پهنای برگی نشسته چو مور
بر این پهنه ، حیران مرز عبور
ز شهر خیالین اسرارها
ز ژرفای پیچیده ی کارها
نیابد نشانی که راهی برد
ز سنگینی جهل خود وارهد
چو آن مست نادان کودک مرام
که افتان و خیزان رود او مدام
به تاریکی شب که گیرد پناه
تو گویی فتادست در قعر چاه
شب است و سیاهی چه گسترده است
چه درماندگانی که پرورده است
بیابان پهناوری روبروست
افق دوردست و بسی کورسوست
در آن کاروانی رود بی نشان
و انبوهی از مردم خسته جان
چه کس ساربان است و مقصد کجاست؟
سخن هر چه گویی نگویی خطاست
ز وهم و ز پندار ، بالاتر است
ز اندیشه های زمینی سر است
نمایی ست زیبا به رنگ خیال
فراتر از این رشته ی قیل و قال
جهانی ست کودک به یاد آورد
در اوهام ِ تنهایی اش پرورد
همان آرزوی محال جوان
که شعری ست زیبا و بی ترجمان
به فریاد لایعقل باده نوش
پیامی ست گویا ، سراپا خموش
به میدان معنا چو آید کسی
نباید که جولان کند او بسی
در این جایگه جای این تاخت نیست
نشانی نه از برد و نه باخت نیست
در این عرصه ، هستی گروگان اوست
تمامیت ما به فرمان اوست
چه می گویی ای نا رسیده کمال !
چه می جویی ای نارس بی مجال !
به اندیشه در خود نظر کرده ای ؟
از این مرز بسته گذر کرده ای ؟
تو بی خود شدی تا که بالا روی ؟
سفر کرده و تا ثریا روی ؟
تو پیچیده در لابلای خودی
زمین گیر خویش و فدای خودی
سری برده در آخور فهم خود
نمایی ، در آیینه ی وهم خود ؟!
به نشخوار ، در کاروان می روی
در اندیشه ی این و آن می روی
تو مسحور بیمار راه خودی
چه آسیمه سر در پناه خودی
همه عمر آلوده ی آب و خاک
فرو رفته در ورطه ی هولناک
به گرداب هستی فرو رفته ای
ز بالا به پستی فرو رفته ای
طبیعت ، فرودی ز بالا بود
فرازی بگیرد که بینا بود
درختان بار آور نامدار
ز بالا بلندی گرفتند بار
چو باران بیاید ز بالا به زیر
فرو ماند از خویش و گردد اسیر
اسیری که در فکر آزادی است
همه روز ، سرگرم آبادی است
ز بالا به پایین فرود آمده
به دیدار دریا و رود آمده
به خاک او بیامیزد و باردار
کند خاک را بارور او به کار
در آوند پر رونق هر گیاه
به گرمی و نرمی چنان برده راه
که سرسبزی و خرمی آن اوست
طراوت ، همان جوهر جان اوست
به خویش ار بپردازد او منجلاب
شود ، دور ز اکسیر پاکیزه آب
نه هر کو به زیر است پست است او
ز جان مایه ی خویش رست است او
خداوند ِ زیر و خداوند ِ رو
خداوند ِ زیر و بم ِ پرده جو (۱۵۰) ادامه دارد ...
نويسنده : روشنگر