نازک اندیش (5)
گرفت او به بالا سر ِ سرفراز
به این شیوه بس عقده ها کرد باز
به نام خدایی که او باز کرد
در ِ بسته را او سرآغاز کرد
سرآغاز ِ پالایش جسم و جان
به دور از هیاهوی نامحرمان
به هر پوششی باشد رازی نهان
که جویی نهان را تو بی ترجمان
به هر پرده باشد بس آوازها
که خوانند با زخمه ی سازها
تو در پرده ای ای همه خیرگی
برون آی یکباره از تیرگی
بیا زخمه ای زن تو بر ساز ِ خود
بخوان خفته ای را به آواز ِ خود
به بیدار باش همه خفته ها
به تدبیر و رای همه پخته ها
تو در نای هستی دمادم بدم
به آواز زیر و به آواز بم
غنیمت شمار این دم ِ بسته را
که آشفته می سازد دلخسته را
جهان بر مدار تکاپوست هان
به وزن تو او در ترازوست هان
برابر نمی گردد او در قیاس
تو سنگین تری ، خویش میدار پاس
برای تو خورشید ، رخشنده است
برای تو گلها ، پر از خنده است
برای تو " ابریق ِ می " پخته شد
به آتش در آویخت تا سخته شد
که مستی کنی ای همه ناسپاس
بیا جانب حق تو میدار پاس
به آن باده ای کو در این جام کرد
دلآشفته را او دلآرام کرد
به آرامی از خود ببر رنج خویش
به این شیوه ، می یابی آن گنج خویش
در آن گنج ، پنهان به ویرانه است
همانجا که ماوای دیوانه است
همان دم که گشتی خراب ِ خراب
هویدا شود در تو آن گنج ِ ناب
در این ملک ویرانه ، بس گنج هاست
نه در پیش ، بل در پس رنج هاست
تب آلوده ی لحظه های فراق
جدا مانده از جمع و گردیده طاق
نیابد در این خانه آرامشی
نبیند به خود روی آسایشی
هلا ای به زنجیر غم بسته پای
تکاپوگر ِ خسته نگرفته جای
به دنبال معنای این زندگی
گریزان ز شکل پراکندگی
بیا با نیایش تو پالوده شو
به یاد خدا باش و آسوده شو
به یاد خدا مست میخانه باش
به خمخانه ی دهر ، پاینده باش
به آن دلبری ها که او یاد داد
بیا مجلس آرا و میباش شاد
سراپای عالم همه دلبری ست
همه جلوه هایی ز افسونگری ست
در آن دلبرانی به ناز آمده
به افسونگری دلنواز آمده
همه در پس پرده نجواکنان
ز بیخ بناگوش تا مرز جان
همه پر خروش و همه باده نوش
ز دیدار جانان ز کف داده هوش
همه دربدر عاشق سینه چاک
به دنبال معشوق سرگشته پاک
نسیم فرحبخش وقت سحر
که در باغ می آورد صد اثر
خنک آب کار آمد پر ثمر
که دائم به گشت است و سیر و سفر
به زیر و به بالای این آسمان
در این کهکشان و در آن کهکشان
همه جلوه هایی از آن دلبری ست
نمایی شناسای افسونگری ست
بیا یکدگر را مداوا کنیم
بدی هر چه بینیم حاشا کنیم
بیا شعله ها را به دیدار آب
فروکش نماییم تا مرز خواب
بیا مجلس آرای مستان شویم
هوادار این می پرستان شویم
بیا تا خدا را بجوییم از آن
که تا وارهانیم اکسیر جان
چو جان بسته ی " یوغ تزویر" شد
جهانی پر از بند و زنجیر شد
بیا تا صفا را چو آیینه ها
نشانیم در جای ِ بس کینه ها
به این شیوه ها دلبریها ببین
در این مجلس آ دلبری برگزین
تو خود را ز زنجیر غم وارهان
به سبک نشاط آور یک جوان
به لبخند آن کودک دلفریب
که در دوستی باشد او بی شکیب
که تا راه یابی در آیینه ها
بیابی تو اسرار بی کینه ها
بیابی مداری از این زندگی
مداری به دور از پراکندگی
بیابی نشانی ز فرجام ها
اگر دور باشی تو از دام ها
به دامی کنون گشته ای مبتلا
که درمانده ای تو ز هر دو سر ا
به رنگ و به نیرنگ صیاد ِ دون
که مرغی بگیرد به مکر و فسون ( 250 ) ادامه دارد ...
نويسنده : روشنگر