نازک اندیش (6)
گرفتار سرسبزی و خرمی
نیاساید او لحظه ای و دمی
خدایا تو چشم مرا باز کن
به سرسبزی خویش دمساز کن
به ناپایداری این رنگ ها
نگیرم قراری چو دلتنگ ها
در این زندگی می پرستی کجاست
در این بزم آشفته مستی کجاست
در این جام کو باده ی معرفت
کزو برفراز آید آن معدلت
در این کهنه بازار سمسارها
گرفتار گشته پس ِ کارها
فرحبخش بازار آن می فروش
غم آلوده و سرد و بی جنب و جوش
نه بویی به دکان عطارها
نه رنگی و سویی به بازارها
خدایا تو بی ترجمانم مکن
به هر چیز ، تو بدگمانم مکن
ز خود کی برم ره پی کارها
به افکار و رفتار و کردارها
تو را با چه خوانم که خوانی مرا ؟
ز بیهودگی وا رهانی مرا
چه بیهوده در دام هستی شدم
ز والا مقامی به پستی شدم
گرفتار زنجیر بود و نبود
اسیری به زندان تنگ وجود
وجودی سراپا همه دردمند
فتاده به تدبیر تو در کمند
که باشد بجز تو مرا همدمی ؟
که تا وارهاند مرا از غمی
دم صبح پالاید ، اما چه سود
به شب نارسیده شوم پر ز دود
دم و دود این مطبخ زندگی
هوایی عفن از " شکم بارگی "
ز غوغای بی حاصل جاهلان
شوم سست و بی مایه چون کاهلان
به آتش در افتاده ام آب کو ؟
ز نیرو تهی گشته ام تاب کو ؟
غریقی به گرداب ِ میل و هوس
رها نیست ، ای وای من یک نفس
هیولای یک خواهش پایدار
فکند است بر جان ما صد شرار
مداوا نشد جان بیمار ما
نشد هیچکس یار و غمخوار ما
به دین و به آیین رسم درست
توان ره به مقصود دلخواه جست
چه باشد درست و چه باشد هدف
چه می جویم از کام بسته صدف
ترازوی سنجش در این کار چیست
بها دار کالای بازار چیست
به عقل و به دین و به عشق و جنون
به اندیشه های ورای فنون
به شعر و شراب و به شهد و شکر
به اکسیر نایاب هر خشک و تر
به ناز عزیزان عاشق فریب
به نازک دلانی چنین بی شکیب
نشد تا بیابم نشانی ز راه
بشد هستی ام از تحیر تباه
برون از طبیعت نهم پای را
که شاید بگیرم من آن جای را
همانجا که آرام گیرد دلم
شود روشن از پرتویی محفلم
طبیعت کشد آدمی را به بند
و باید بگیرم از این نکته پند
تو حیران و سرگشته ی آن شدی
تماشاگری محو و حیران شدی
ز نقاش نقش آفرین مانده ای
تو او را در این نقش ها خوانده ای
تو عکسی در آیینه دیدی و بس
فراتر ز آیینه رو یک نفس
در او خیره شو ز انعکاسش جهان
پدید آمد ، از تو به وهم و گمان
بیا ساقی امشب صفایی کنیم
خرابات را نینوایی کنیم
به مطرب بگو ساز را کوک کن
بزن زخمه ای پرده پر سوک کن
بیاور خم باده را اندرون
که از خویش و از خود بیایم برون
بیا پر کن این جام های تهی
بیا وارهان جمله از بی رهی
در آیینه ها چون نظر افکنیم
همه تاج ها را ز سر افکنیم
همه مجلس آرای هم ، چون شویم
چو یک ریشه گردیم و یک بن شویم
چو یک باغ و یک سبزه زار قشنگ
چو گلهای زیبای پر شوخ و شنگ
چو جریان یک رود پر جنب و جوش
چو امواج دریای بس پرخروش
چو پرواز یکجای این مرغکان
که گردیده بالا و پایین پران
اگر یکصدا در ترنم شویم
پر از خنده و پر تبسم شویم
بیا ساقی این باده ها ناب کن
به صافی ِ صافی ِ چون آب کن
چو آب زلال سر ِ چشمه ها
که جریان نمایند با عشوه ها
به این عشوه ها ره به دریا برند
چو با یکدگر جملگی یک سرند
چرا آدمی تک روی می کند ؟!
در این راه خیره سری می کند ! ( 300 ) ادامه دارد ...
نويسنده : روشنگر