نازک اندیش (7)
چرا زندگی گشته بی محتوی
چرا اینچنین شد ، چرا ای خدا ؟!
چه بیگانه در لاک خود میخزیم
چه ناپختنی ها که ما می پزیم
نداریم اندیشه ای جز حساب
نگاهی نکردیم جز بر کتاب
کتابی که شیرازه اش پاره است
ورق های آن ، جمله آواره است
کتاب قطوری که باشد فطیر
چو نانی که او نارسیده خمیر
چو آن میوه ی نارسیده و کال
که دلپیچه آرد بگردد وبال
بیا ساقی دلهای ما پاک کن
و ما را در اندیشه چون خاک کن
بیا همچو باران ببار ای عزیز
بر این خاک ِ ما تا که گردد تمیز
برویان ز ما سنبل و لاله ها
بنوشان به ما قطره ی ژاله ها
بتاب و ز ما جلوه از خویش ده
از آن جرعه جرعه ، کم و بیش ده
بیا گوشه ای از " نوا " ساز کن
بیا مجلس ما پر آواز کن
ز " ماهور" و " شور" و" همایون " و "راک "
بزن نغمه ای ، مطرب سینه چاک
" سه گاه " ِ همه گشته اندوهناک
بیا " چارگاه " اش کن ای روح پاک
بیا " راست پنج گاه " را ساز کن
چپ و راست این نغمه آغاز کن
بیا بر دف ما بزن ضربه ای
به رقص سماع و به یک نغمه ای
بیا مجلس آرای مستان شویم
بیا همره بت پرستان شویم
بت ِ جمله مستان چو یک نقطه است
همان نقطه اسرار یک نکته است
اگر کوه باشیم و چون که شویم
ز سر همین نکته آگه شویم
در این آگهی خواهش و رامش است
جهانی به دانش در آرامش است
نگاه خردمند گوهر شناس
به زیر و به بالاست جوهر شناس
ز بالاست دریا فرود آمده
بر این پهنه یک زنده رود آمده
صدف باز بنما و گوهر ببین
بیا و فراسوی جوهر ببین
به " لعل بدخشان " نگاهی فکن
ز تعریف آن ، الکنی پر فتن
فضولی مکن در بر لولیان
مپندار خود را چو این لوطیان
بیا ساقی این رشته بر دوک کن
تو شعر مرا جمله پر سوک کن
چنان زار گشتم در این قحط سال
و در بند گردیده این پر و بال
که پرواز از خاطرم رفته است
همه رشته هایم چو بگسسته است
بیا ساقی امشب بگرییم زار
به درگاه آن دلبر گلعذار
بیا زخم ها را تو مرهم بنه
ز آلام ما اندکی کم بنه
جهان پر بلا گشته ای آفتاب
بیا و تو قدری بر آن خوش بتاب
در این کوی و برزن هزاران اسیر
جوانند ، اما همه گشته پیر
کجا شد بهار فرحبخش ما ؟!
که حیران و توسن کند ، رخش ما
در اوراق پر خاطرات دلم
هزاران نشانهاست از پیچ و خم
در این منزل از ما نشانی بگیر
صدای بم ما همه گشته زیر
چه پر پیچ و خم گشته افکار ما
چه بیهوده گردیده هر کار ما
چه تفسیرها میشود از زمان
چه تعبیرها می رود بر زبان
چه بی مایه گردیده این رسم و خط
چو طومار بنوشته ی پر غلط
ز شعر و شعور و ز شهد و شکر
ز شور و ز شیرینی پر ثمر
نباشد اثر وای سرگشته ایم
دریغا که زیر و زبر گشته ایم
همه در پی لقمه و لقمه نان
گلوگیر گردیده بی ترجمان
به فکر معاش و به دنبال آش !
عفن گشته این پیکر آش و لاش
شکمبارگی یک نهاد درست !
درستی که باشد هم از پایه سست
نهادی بگردیده خود پایدار !
دریغا دریغا از این روزگار
نهاد ِ ترنم نهاد ِ شعور
نهاد ِ سخن های یک دسته کور
کجایی تو ای ساقی باده نوش ؟!
همه عاشقان گشته اینجا خموش
بیا در خرابات ما ای عزیز
بیا تا که جان ها بگردد تمیز
پرستوی این خانه ها پر کشید
ته باده لاجرعه او سر کشید
ز ما او رمید و به پرواز شد
در اوج فلک نغمه پرداز شد
چو آیینه ی فهم ما خش گرفت
دریغا که این خانه آتش گرفت
جهان از ترنم تهی گشته است
چه بی شوکت و فرهی گشته است ( 350 ) ادامه دارد ...
نويسنده : روشنگر