( بيدار ميشوم )
آگه تو نيستي
هر صبح و شام من
تابوت خويش را
خود ميكشم به دوش
بيراهه ميروي
آهاي !
راه عبور
در پس اين كوره راه نيست
پر سنگلاخ راه
كجا مي برد تو را ؟!
در حاشيه نشيني ِ اين خلوت و سكوت
در بهت اين حكايت ديرينه ي قنوت
فرياد مي زنم
آهاي !
كه يك شعله آه نيست
آگه تو نيستي
در ماوراء ِ شعله ي يك شمع مرده ام
در سير يك كشاكش دردآورم به سوز
پروانه ام هنوز
با خود هزار بار
به سنگيني ِ سكوت
باري به دوش ميكشم و خويش مي برم
آگه تو نيستي
سْر خورده ام به شيب
از آن ابتداي راه
از اوج و ارتفاع
دير است دير
آه
كه آگه كنم تو را !
اينجا سكوت لاشه ي بي جان ِ آرزوست
اينجا قنوت دست ِ درازيست بر فراز
دريوزگي به شعر
در حال جستجوست
راه دراز بسته و پهناي كشتزار
از معبريست تنگ
كه مرداب و باتلاق
سد عبور گشته و آهسته ميروم
آگه تو نيستي
اين آسمان و شهپر ِ خورشيد ِ عافيت
اينجا به خواب رفته و آن كودك مراد
يك قطره اشك گشته و از ديده ام چكيد
آگه تو نيستي
اينجا به خواب رفته منم
مرده ام
ولي
با چشم باز
باز نفس مي كشم تو را !
شايد به بويت اي همه اميد و آرزو
بار ديگر
به خواب تو آيم
ولي چه سود !
تابوت من تهي ست
چون پيكرم به خاك سپرد است گوركن
خود كرده ام به گور
خود كشته ام به زور
خوابيده ام به دور
بيدار ميشوم ...
نويسنده : روشنگر