ز روی ِ زرد و بیمارم ببین امروز و فردا را
چه سرگردان و نا آرام می جوییم شبها را
درون ِ نیستی اوراق ِ هستی را سیه کردن
به ناپیدایی ِ غمها ، ببین پنهان و پیدا را
فغان از سینه ی پر درد ِ آتش خیزِ هستی سوز
شراری می کشد هر دم به آهی می کشد ما را
هزاران بار من رفتم تماشای شکفتنها
چه پایان ِ غم انگیزیست این گلهای زیبا را
به فانوس ِ خرد ، ژرفای تاریکی چه می جویی
تو " روشنگر" بسی آزرده ای این روح ِ شیدا را .
نويسنده : روشنگر