( ساز بینوایی ) خزان رسید به باغی که در مظاهرِ حسن
شکوه و منزلتی داده دلربایی را
به دست ِ حادثه پژمرد گلبن ِ امید
به روزِ واقعه دیدیم بی وفایی را
تو خفته ای و ندیدی که شبروان رفتند
گرفته در افق آن دشت ِ کربلایی را
به روزِ محنت ِ زندانیان ِ پهنه ی خاک
بخواه از دل و جان ، جان ِ من رهایی را
چه بود آنچه تو گفتی به دوست "روشنگر" گرفته در غم تو ساز بینوایی را
نويسنده : روشنگر