( واپسین ادراک )
تو را آشفته می بینم
به شب مانوس
درون خلوت بی انتهای خویش
پریشان از وجودی گنگ و نامفهوم
چنان گسترده دریایی که طوفانیست
چنان کوهی که پابرجاست
به زیر برف سنگین وزن دورانهاست
" مذاب آتش" درون خویشتن دارد و خاموش است
تو را آشفته می بینم
از این آشفته بازاری که مسلخگاه انسان است
جدالی سهمگین چون بر سر نان است
به جان خویش افتاده " رمه غوغا "
نمی پاید چنین
صبح تو نزدیک است
تو آن دیرینه تاریخی
که خورشید از افق هر روز می تابد
که تا شاید بیابد
فصل آغازین پندار تو را ، شاید
و تو در انتهای شب
هزاران کهکشان ِ نور را در وسعت پندار خود ، داری
و در خاموشی بیراهه های شب
به دنبال چه می گردی ! نمی دانم !
تو را آشفته می بینم
ز دلمشغولی فرجام درد انگیز
که پایانیست بر آغاز ناپیدا !
ز هول ورطه های بس هراس آور
ز طول راه دِهشتناک
تو را دلواپسی ها در میان بگرفته غمناکی !!
تو را آشفته می بینم
در این انبوه جانفرسا
در این دشت پر از خیل ِ سوارانی که می کاوند فردا را
که ره یابند در بالا
فراتر از حدود خویش
با رنجی توانفرسا
تو را آشفته می بینم
چو گل پژمرده می بینم
به باغ آرزوهای خیالینت
درختان خشک و افسرده
هزاران برگ از پاییز نارس در بلوغ باغ درمانده
نفس در سینه ی پروانه ها بیتاب
شب مهتاب
هراس از گردباد ِ بس هراس انگیز را دارد
به دل هول شب پاییز را دارد
تو را آشفته می بینم
ز رنگ چهره ات پیداست
تب داری
حرارت از تب فرداست
بیجا نیست
این آشفتگیهای درونفرسا
تو را آشفته می بینم
نگاهت را به دل خواندم
الفبای جنون در دفتر چشمان بی رنگت اهورائیست
فراز کاکل پُرتاب تو سرفصل شیدائیست
نگاه نافذت گویای برنائیست
من از تفسیر درماندم !!
تو را آشفته می بینم
بیا آشفتگی را صحنه پردازیم
بیا تفسیر را جور دگر سازیم
بیا پرگار را در گردشی دیگر دراندازیم
امید از رویش گلها رقم خوردست
و باغ آرزو سرسبز گردیدست
امید اینجاست
بیا در واپسین ادراک
اسیر چنبر این خاک
این افلاکی مظلوم را مطلوب خود ، سازیم
امید اینجاست
در چشمان این مظلوم
و باغ ِ آرزو در خانه ی زیبای این محروم
کنون با خنده باید گفت فردا را
بیا ای نازنین رعنای تاریخی
بیا
تقویم دیگر در فراروی است
بهار ار دفتر من سر برآورد است
فصول سال یکرنگیست
و گندمزار ما پرخوشه گردید است
هزاران دانه از یک دانه روئید است
و باران بی امان می بارد ، ای زحمتکش مظلوم
درون دره ها پر آب پر آب است
فراز قله ها پر برف پر برف است
و سیلاب از رمق افتاده
در دشت پر از سرسبزی امروز
نويسنده : روشنگر