وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1390
چوب حراج

( چوب حراج )

تمام خرت و پرت دلم را

زدم به چوب حراج

دري به شهر خيالين عشق

كردم باز

به سود عشق

نهادم چو پاي بر سر خويش

به سر چه بود ؟!

جهاني دگر پر از تشويش

شدم پرنده ي خاموش يك قفس در بند

به رونمايي تنديس پيكر لبخند

به پايمردي ِ زندانيان

شدم بر دار

شدم چموش

توسن بي زين و لخت و بي افسار

رها

به دشت بلاخيز ِ عشق گرديدم

هزار بار

براي تو

اي عزيز دلم

به دست ديو بيابان

اسير گرديدم

به ريشخند و تمسخر گرفتم اين بازي

جهان و هر چه در او بود

ريختم

در  دم

به دور

تا كه شدم دلبري به طنازي

به صبح روشن دلهاي خسته از دوران

نماي جلوه ي خورشيد ِ روز گرديدم

چو ماهتاب

به شبهايت

اي الهه ي من

در آسمان خيالين عشق غلتيدم

نماي تاب ِ پري مهوشان ِ شام ِ غريب

چه شد ؟!

كه كاسه ي صبرم شكست

بي ترديد.

نفس نفس

چه سراسيمه ميخزم من ، آه

گهي فراز و فرودم

گهي به برزخ چاه

كجاست شهپر عنقاي آرزوهايم ؟

كجاست شهر خيالين ؟

كجاست رويايم ؟

هنوز رخش چموشم

نگيردم دوران

هنوز شهپر عشقم كه مي كنم جولان

لگام بر دهن ديو بدمهار زدم

به پايمردي زندانيان پا در بند

چه نعره ها

كه بر اين دور ِ بي مدار زدم

فلك به چنبر پر پيچ و خم فكند مرا

چه گويم

آه

كشيدم هزار بار ِ گناه

چرا ؟

كه بار ِ هوسهاي نامراديها

فكند در دم ِ آخر

درون ظلمت چاه

درون ظلمت و تاريكي ام اميد نبود

گسست رشته ي اين تار ِ پود ِ بود و نبود

زلال آب هوسهاي اشك چشمم ريخت

مرا به دار مجازات خويشتن آويخت

چه چشمه اي !

كه روان گشت ناگه از ته چاه

بشست و پاك نمود اين مرا

ز بار گناه

براي عشق نمازم چرا قضا گرديد ؟!

حكايت دل بريانم

برملا گرديد.

به بارگاه صفا

بند ِ پاي كردم باز

براي مهر و وفا

ناي خويش كردم ساز

سه تار موي تو را

ساز عشق بنمودم

به زخمه هاي دلم

راه عشق پيمودم.

اسير گشتم و گشتم رها

ز ديو ِ درون

رها

ز هر چه كه غير از تو بود

سحر و فسون

شدم به محفل زندانيان به رويايي

حماسه ديدم و ديدم

چقدر زيبايي !

به سود عشق

گسستم ز قيد رنگ و ريا

به نامرادي دلها

ز ظلم و جور و جفا

زدم به چوب حراج

هر چه بود در دل من

تمام خرت و پرت دلم شد

به بحر دل مواج.

به سود عشق

كنارم كشيد موج دلم

به ساحلي كه تو بودي

چه بيخت آب و گلم

الك نمود و مرا ساخت همچو مينايي

به شهر خوب تو

اي عشق

يك اهورايي

چه پا برهنه دويدم

به كوي و برزن عشق

چه دوخت بر تن من

جامه اي به سوزن عشق

كمند دولت و اقبال

سر به زيرم كرد

چه دولتي ؟!

كه در آن

فقر

ناگريزم كرد

به فقر عشق چميدم به سبزه زار دلم

نما نماي تو شد

گلعذار باغ دلم

بيا بيا

كه كنون چون كمان بي تيرم

به پرده هاي درون

آه

در بم و زيرم

سه تار موي تو را مي نوازد اين مجنون

به زخمه اي

كه تو ليلي زدي به اين افسون

فسانه ام كه تو كردي

هميشه ام باقيست

بر اين سه پنج ِ بلاخيز

يار من ساقي ست

بريز باده ي گلرنگ

عافيت سوزم

چراغ روشن دنياي بخت پيروزم

بيا بيا

كه دلم خالي از هوا گرديد

به روي خلق خدا

پاك و با صفا گرديد.





نويسنده : روشنگر