وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1390
سودای گنج

 

( سوداي گنج )

به بخشش تو را مي شناسم خدا

مكن لحظه اي زين يقينم جدا

به درگاهت آورده ام سر فرود

كه آورده اي از عدم بهر بود

عدم گشته بودم ز بار گناه

تو كردي مرا بر گناهم گواه

بر اين باورم كرده اي شاهدم

گواهي به كارم دهم دم به دم

به وجدان بيدار خوابم مكن

در اين راه ديگر عذابم مكن

مجازي به چشمم حقيقت نمود

حقيقت تو بودي و من يك نمود

به غربال انديشه خود بيختم

به دار مجازات آويختم

خود آويختم خويشتن را به دار

مجازات خود كردم و شرمسار

به درگاهت آورده ام خويش را

كه سنجي گناه كم و بيش را

تراز حسابم ببين و بسنج

كه رنجم چه بود است و سوداي گنج

ز گنجي كه بي رنج آيد به دست

يقين بهره اي زان نيايد به دست

اميدي كه بر بخششت داشتم

از اين گنج من بهره برداشتم

ز سوداي اين بهره در ورطه اي

فتادم كه گيرم ز تو بهره اي

از اين غفلتم درگذر آفتاب

تويي در شبم همچو يك ماهتاب

رسيدم به فرجام اين ماجرا

مران زآستانت مرا اي خدا

گواهي دهم بر گناهان خويش

چه بايد دهم بهر تاوان خويش ؟

ندارم دهم هر چه دادي مرا

تو خود داده اي زابتدا اي خدا

مرنجان مرا نا اميدم مكن

ملرزان مرا همچو بيدم مكن

در اين جايگه جز توام يار نيست

كسي جز تو ما را مددكار نيست

بخوانم شب و روز " لا تقنطوا "

تو گفتي كه هستم در اين جستجو

تو گنجي و من بنده ي گنج ياب

به پيدا و پنهان و در پيچ و تاب

به نام تو در بستر روزگار

به گردش درآيم در اين كارزار

نفهميده بودم كه بي ياريت

و بي رحمت و بي مددكاريت

نشايد به مقصود خود راه برد

تو هستي خدايا ، تويي راهبرد

لبي مي گشايي و مي خنديش

دري مي گشايي و مي بنديش

تويي سرور پهنه ي كائنات

زمين و زمان را تو دادي ثبات

پذيرا شدي ذره ناچيز را

به گردش درآورده هر چيز را

گواهي دهم بهر يكتايي ات

نباشد بر اين پهنه همتايي ات

كجا بودم آورده اي بهر بود ؟

تو بودي و هستي و من يك نمود

مرا خود چرا بال و پر داده اي ؟

به بندي كه بر پاي بنهاده اي

به پرواز در آسمان پر زنم

در آخر چه محتاج يك ارزنم !

فراز و فرودم نباشد تراز

نباشم در اين جايگه سرفراز

خور و خواب و بيداري و سد جوع

در اين دامگه خود تو كردي شيوع !

چه مي خواهي از بنده ي سر به زير ؟!

فكندي مرا خود ز بالا به زير

ندانم كجا مي بري خود مرا

ندانم سرآغاز اين ماجرا

چه مي دانم از بازي هست و نيست ؟

نمي دانم اين بازي از بهر چيست !

تو از عاقبت آگهي اي صمد

چرا برد ابليس رشك و حسد ؟

اگر داده اي ذره اي اختيار

ز جباريت بنده ي وامدار

ندارد دهد وام خود بهر سود

كند روز و شب خود ركوع و سجود

از اين گفته ها در شگفتم چرا

نفهميده ام كنه ِ اين ماجرا

پر كاهي آمد به درگاه تو

به درگاه تو اين هواخواه تو

بسي رازها در پس پرده است

كجا بوده ام خود كه آورده است ؟

به گلدان خاكم نهادي به مهر

خدايا تو آبم بدادي به مهر

درختي ثمرده نمايم خدا

ز آفات دهرت نمايم رها

ز پروانه ها درس آموختيم

چو شمعي براي تو خود سوختيم

من آن كودك سر به راهم به دهر

به دامان مادر نرنجم ز قهر

ز مادر نرنجم كه او شير داد

درون پرده هايم بم و زير داد

ز مهرش سخن گفتنم ساده شد

به لكنت زبانم چو افتاده شد

چو مادر زند كودكش را ز قهر

رساند به ساحل چو كشتي به بحر

در آغوش گيرد ز درياي موج

برآرد ز پستي رساند به اوج

در اين گير و دار و در اين پيچ و خم

نفهميدي اي دل حد بيش و كم

در اين خاكدان هان تو  بذري بكار

قدم زن در آخر در آن سبزه زار

زمين و زمان جاي انكار نيست

تو اقبال بين جاي ادبار نيست

بهين آفتاب و بهين ماهتاب

بتابد شب و روز هان رخ متاب

ز پندار بيهوده كم گو سخن

كه فربه شود زان سخن اهرمن . (۵۵)





نويسنده : روشنگر