( برقش آفتاب )
با نگاه تو چرا ذوب مي شوم
چون يخي
در برقش اين آفتاب ؟
در پس آن
يك خيال هولناك
هست ؟
اما ، نه !
شايد !
يك خيال رازناك !
من پر از ترديدم و آسيمه سر
مي روم
در جستجوي هيچ و پوچ
در سرم سوداي كوچ
چشم
گويا ، مخبر شهر دل است
يك نگاه آتشين
انعكاس شعله ي آب و گل است
با كدامين شعله در پيچ و خمي ؟
در ترازوي خيال ِ يك نگاه
مي توان سنجيد
اشك و شبنمي ؟
اشك
در ميزان ما چون دود شد
بر بلنداي خيال
آسمان و آفتاب ِ يك نگاه
آه !
قيراندود شد !
ناودان ديده ي دل اشك را
رهسپار بستر سيلاب كرد !
اشك را
از جويبار ِ چشم دل
رهسپار پهنه ي مرداب كرد !
از جدار كوزه ي دل رشحه اي
كي تراود ؟
چونكه در پيچ و خمي
خشك شد آن چشمه هاي آب گرم
از دل سنگت
تراوش كوچ كرد !
عشق را
خود يك بخار ِ پوچ كرد !
برقش چشمت چو تاب ِ آفتاب
سوخت
سرتا پا مرا ذوب كرد ، آه
در تقلايم كه در پشت نگاه
روشني را خود ببينم ، گاه گاه
گيج و منگم در همه انديشه ام
كي توانم در نگاهت ره برم ؟
ذوب شدم
چون شمع باشم اشكريز
با نگاه خشمگينت در ستيز
خنده را در چشم تو كي ديده ام ؟!
رشته ها از وهم
خود تابيده ام !
ريشخندم كرده اي ؟
يا عشق را
داده اي با ارمغان يك نگاه
من نمي دانم
نمي دانم
دريغ !
در درون خويش
آويزم به جيغ
ناله ام سرد و دلم گرم و لبي پر خنده ام
من تو را در خويش
بر لوح دلم
همچو يك تصوير پر تشويش
خود حك كرده ام !
يك جهاني در نگاهي خفته است
با كدامين چشم
مي بيني مرا ؟
در پس چشمت چه هست ؟
در نگاهت عشق تفسيري نداشت
من نديدم هيچ
تفسير ِ تو چيست ؟
زل زدم در آينه تا جويمت
روز و شب
با يك نگاه رازناك
من تو را
در خويشتن
مي پويمت .
نويسنده : روشنگر