وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1390
برقش آفتاب

 

( برقش آفتاب )

با نگاه تو چرا ذوب مي شوم

چون يخي

در برقش اين آفتاب ؟

در پس آن

يك خيال هولناك

هست ؟

اما ، نه !

شايد !

يك خيال رازناك !

من پر از ترديدم و آسيمه سر

مي روم

در جستجوي هيچ و پوچ

در سرم سوداي كوچ

چشم

گويا ، مخبر شهر دل است

يك نگاه آتشين

انعكاس شعله ي آب و گل است

با كدامين شعله در پيچ و خمي ؟

در ترازوي خيال ِ يك نگاه

مي توان سنجيد

اشك و شبنمي ؟

اشك

در ميزان ما چون دود شد

بر بلنداي خيال

آسمان و آفتاب ِ يك نگاه

آه !

قيراندود شد !

ناودان ديده ي دل اشك را

رهسپار بستر سيلاب كرد !

اشك را

از جويبار ِ چشم دل

رهسپار پهنه ي مرداب كرد !

از جدار كوزه ي دل رشحه اي

كي تراود ؟

چونكه در پيچ و خمي

خشك شد آن چشمه هاي آب گرم

از دل سنگت

تراوش كوچ كرد !

عشق را

خود يك بخار ِ پوچ كرد !

برقش چشمت چو تاب ِ آفتاب

سوخت

سرتا پا مرا ذوب كرد ، آه

در تقلايم كه در پشت نگاه

روشني را خود ببينم ، گاه گاه

گيج و منگم در همه انديشه ام

كي توانم در نگاهت ره برم ؟

ذوب شدم

چون شمع باشم اشكريز

با نگاه خشمگينت در ستيز

خنده را در چشم تو كي ديده ام ؟!

رشته ها از وهم

خود تابيده ام !

ريشخندم كرده اي ؟

يا عشق را

داده اي با ارمغان يك نگاه

من نمي دانم

نمي دانم

دريغ !

در درون خويش

آويزم به جيغ

ناله ام سرد و دلم گرم و لبي پر خنده ام

من تو را در خويش

بر لوح دلم

همچو يك تصوير پر تشويش

خود حك كرده ام !

يك جهاني در نگاهي خفته است

با كدامين چشم

مي بيني مرا ؟

در پس چشمت چه هست ؟

در نگاهت عشق تفسيري نداشت

من نديدم هيچ

تفسير ِ تو چيست ؟

زل زدم در آينه تا جويمت

روز و شب

با يك نگاه رازناك

من تو را

در خويشتن

مي پويمت .






نويسنده : روشنگر