( خداي ِ من )
(۱)
خداي من خداي اين جهان است
خداي خيزش ِ آتشفشان است
خداي بارش باران پاييز
خداي عندليبان سحرخيز
خداي قطره هاي شبنم گل
خداي خمره هاي سركه و مل
خداي لك لكان تيز پرواز
خداي عندليبان خوش آواز
خداي طوطيان رنگ و وارنگ
خداي سازهاي پر ز آهنگ
خداي ابر و رعد آسمانها
خداي وسعت اين كهكشانها
خداي ساحل درياي پر موج
خداي مرغكان فوج در فوج
خداي آفتاب صبح دلگير
خداي ارتفاعات نفسگير
خداي برگهاي خشك رخ زرد
كه مي ميرند در پاييز از درد
خداي ببر و آهو و پلنگان
خداي ماهيان و آن نهنگان
خداي قطره هاي ريز باران
خداي صخره هاي كوهساران
خداي مارهاي جنگل و كوه
خداي پشه هاي ريز و انبوه
خداي باد و طوفان و تگرگش
خداي باغهاي پر ز برگش
خداي دشت و هامون و بيابان
خداي چهره ي خورشيد تابان
خداي تيره شبهاي زمستان
خداي آن بهار و آن گلستان
خداي بارش ابر گهر ريز
خداي ذره هاي ريز در ريز
خداي آسمان پر ستاره
خداي ميوه ي فصل بهاره
خداي كركسان و لاشه خواران
خداي بيشه زار و سبزه زاران
خداي ماهتاب نقره گونش
خداي قصه هاي پر فسونش
خداي جنگل و كوه و در و دشت
خداي چاره ساز مور در طشت
خداي شمع جمع انجمن ها
خداي ناله ي زاغ و زغن ها
خداي ساربان هاي بيابان
خداي باد و طوفان ِ شتابان
خداي نور و ظلمت هاي بيچون
خداي روزگاران ِ دگرگون
خداي آدم و جن و پريزاد
خداي روزهاي داد و بيداد
خداي طفل گريان ِ سحرخيز
خداي بارش باران پاييز
خداي ناله هاي دردمندان
خداي بي شماري مستمندان
خداي درد و اندوه جگرسوز
خداي ياس و حرمان ِ شب و روز
خداي من خداي لامكان است
خداي هر مكان و هر زمان است
خداي مهربان و مهرپرور
خداي خلوت مرد هنرور
خداي بيوه زنهاي پريشان
خداي سفره هاي خالي از نان
خداي زندگي در بي پناهي
خداي لحظه ي بي سر پناهي
خداوند سكوت كوهساران
خداي دره هاي پر ز ماران
خداي من خداي آب ِ پاك است
خداي عاشقان سينه چاك است
خداي من خداي مرغ و ماهي
خداي آب درياهاي آبي
خداي لحظه هاي سخت و سنگين
خداي درد و رنج و آه ِ مسكين
خداي ساز و آواز طرب خيز
خداي باده هاي جام لبريز
خداي دردهاي بي طبيب اش
خداي غربت و شام غريب اش
خداي خلوت بدكار بدبخت
كه گمراه است و مي گردد نگونبخت
خداي واژگون دلهاي خاموش
خداي سركه ي خم هاي پرجوش
خداي من خداي عدل و داد است
به فرمانش همه طوفان و باد است
خداي ني نواز ني لبك ها
خداي دانه ي ريز الك ها
خداي آن كبوترهاي ساده
خداي مست لايعقل ز باده
خداي نعره هاي ميگساران
خداي ظلمت صبح خماران
خداي ميوه هاي جور و واجور
خداي خوشه هاي سبز انگور
خداي رازهاي سر به مهرش
خداي پرتو ِ خورشيد ظهرش
خداي ماهتاب شب كه با نور
همي تابد به كوه و دشت و ماهور
خداي شهر پرغوغاي امروز
خداي زر ، خداي زيور و زور
خداي ازدحام مردمانش
كه مي خوانند او را در زمانش
خداي انقلابات جهانگير
كه آگاه است بر بالا و بر زير
خداي من سخن با گل بگويد
درون خم سخن با مل بگويد
مدار كهكشانها در يد اوست
ببين دريا ، كه در جزر و مد اوست
خدا در جام چشمت اشكريز است
و او جاي دگر شمشير ِ تيز است
برايت لاي لاي مادر است او
بر ِ گهواره ها او سرور است او
شب است و سرپناهي را نداري
به دل او مي دهد اميدواري
سگي در هرم تابستان به آبي
رساند او نگهدار از تباهي
مگس در اضطراب و دست بر سر
خدايش مي دهد شيريني و بر
خداي من خداي ديده بان است
كه بر زندان غم او پاسبان است
كنش ها واكنش ها جمله از اوست
به وقتش از دغلكاران كند پوست
خداي من خداي بي بديل است
به چشم ديده و دل او دليل است
خداي من خداي كودك سير
كه از پستان مادر مي مكد شير
خداي پيرمردان شكسته
كمان قامت به خلوتگه نشسته
خداي من خداي آفتاب است
كه آتشخيز ، او ، خود در حجاب است
خداي من دليل انجمن ها
به صحرا و بيابان و چمن ها
خداي من خداي صلح و جنگ است
صداي غرش توپ و تفنگ است
كمان او مي كشد او ميزند تير
تو تصويري تو تصويري تو تصوير
به ساز دهر مضرابش چپ و راست
زند آهنگ هستي بي كم و كاست
خداي لحظه ي اميدواري
خداي لحظه هاي پر ز زاري
خداي خفت آلوده دامن
كه روي خود كند آخر به ناخن
خداي نامراديهاي پنهان
خداي سفره هاي خالي از نان
خداي آبروي چهره ي پاك
خداي صورت پنهان ِ در خاك
خداي من كه ستار العيوب است
هم او روزي ده آن كرم چوب است
" به زعم كرم شد حلواي شيرين "
چو بر شد چوب در زيرين ِ زيرين
منم چون كرم چوب يك درختم
به زعم خويش بنشسته به تختم !
به زعم خويش مي تازم كماهي
چو ماهي در درون آب ِ چاهي
گمانم مي رود درياست آنجا
نمي دانم كه يك روياست آنجا
خداي من خداي اختيار است
اگر خواهد كه با ما يار ِ يار است
اگر جبرش نمايد چهره بر من
شوم خود پاره سنگ يك فلاخن
به كيهانش اسير ِ اختيارش
شوم من يك كلوخ كارزارش
به تيپايي روم در قعر چاهي
دگرگون مي نمايد جايگاهي
برايم سرنوشتي را رقم زد
از آن آغاز كارم را به هم زد
به هم زد تا بگيرم اختياري
به بندش پايبندم كرد راهي
چو طفلي درسخوان ِ مكتب او
شدم در محفل روز و شب او
شدم سياره ي اين آفتابش
گهي بيدار و گه در بند خوابش
تو داري اختيار خواب و بيدار ؟
تويي در خواب ِ دار ِ آن نگونسار ؟
تويي نبضي كه روز و شب زند او ؟
نميداني چه گويد ذكر ياهو
صنوبر قلب پر خون چاره ساز است
تو مي داني كه دائم در نماز است ؟
به خون پالايش ِ تن مي دهد او
به هر جايي به هر كويي به هر سو
به زندان همدم بيچاره ها شد
به هر جايي به فكر چاره ها شد
گشايد درب هاي بسته را او
چه مي داني كه مي بندد دگرسو ؟
تو مي راني به راهش توسن خويش
به فكر و اختيارات ِ كم و بيش
تو مي داني در آخر مي رساني ؟
به منزل بار خود را ، تو چه داني ؟
تويي در صحنه او در پشت صحنه
هدايت گر در اين پهناي پهنه
جهان فعل خداي بي زمان است
بر اثباتش جهان خود يك بيان است
هواداران كويش مي فروش اند
همه سرگرم اين جوش و خروش اند
نمي بيني تو ، در خوابي شب و روز
هواداران ، چراغ ِ بخت ِ پيروز
خداي من عسل گيرد ز زنبور
خداي من نوازد عود و تنبور
خداي من پر پروانه ها را
گهي در زير دارد گه به بالا
خداي من خداي تار و پود است
كه نامش با ركوع و با سجود است
قيامت در وراي آفتابش
به پا ميدارد او در خاك و آبش
دم صبح و هواي روشن او
نشاند بر زبانت ذكر ياهو
به هر وضعي كه باشي كارساز است
در ِ درگاه او ، خود ، باز باز است
زخاك مرده اش ريحانه خيزد
فلك در آسمانش آرد بيزد
ز برفش خسته كي گردد درختي
بهاران سبز مي گردد به رختي
ز بارانش عطش در كام ميرد
بيابانش ز كامش آب گيرد
خداي من خداي شط پر آب
خروشان آب بي تاب است و پر تاب
نگهدار دل بيمار من اوست
برايم چشم و خط و خال و ابروست
خداي من خداي بي نياز است
به صبح و شام او بنده نواز است
نماز عشق بر پا دارم اي خس
رياكاري مكن در بند ِ ناكس
نماز عشق با سحر و فسون نيست
نماز عاشقي با چند و چون نيست
دكان عاشقي را او گشودست
كه خالي از همه بود و نبود است
خداي من همه انديشه باشد
به كار اين خلايق ريشه باشد
مزن بر ريشه هاي اين خلايق
به داس و تيشه از كين ِ خلايق
خدا در جان جمع مردمان است
خدا روزي ده و روزي رسان است
به قدرت مي ستاند تخت شاهي
بجنبد گر رگ غيرت به آهي
خداي من خداي عندليب است
درون لانه ي او يك طبيب است
پرستو از لب او كام گيرد
گل شب بو از او آرام گيرد
به نيش مارها او مي دهد زهر
امان يابند از آسيب و از قهر
به موران مي رساند او پيامي
كه بردارند يك دانه كماهي
به جمعي مي رساند آتشي تيز
كه مي گردند خود شمشير خونريز
به عزت مي دهد نان و خورش را
كه بيند او ، كنش را ، واكنش را
خداي من به چشمم شد نمايان
چو ديدم قطره هاي ريز باران
چو در دنيا اسير دام گشتي
ز مدح مردمانت رام گشتي
چو مداح دل پر چند و چوني
وظيفه خوار دنياي زبوني
عمود ِ خيمه ي دين ِ خدا شد
كه خود بگذاشت خود از خود رها شد
خدا با جوهر فطرت عجين است
درون پرده ي دل نازنين است
خدا مي داند اسرار نهان را
خدا مي داند سر مردمان را
تو يك لبخند بيني ، پشت ِ لبخند
چه داني زهر باشد يا كه يك قند
درون آينه اي دل چه خواني ؟
معمايي ، معمايي نهاني
خداي من خداي اقتصاد است
چو در ميزان او اين عدل و داد است
به موري مي دهد او پر كاهي
عقابي را دهد او فر شاهي
به شيري مي دهد او يال و كوپال
به كرمي مي دهد در پيله اي بال
به طوفاني دهد فرمان تخريب
به آني بر بلندايي دهد شيب
به ميزاني هوا را پاس دارد
گهي ابر ِ هوا را مي فشارد
گهي برف و گهي باران گهي باد
به ظاهر رعد و برق و داد و بيداد
چه مي داني از اين پالايش ِ خون
چه مي داني تو از اين سحر و افسون ؟
در اندامي جهاني در تكاپوست
هنرهايي پديد آورده در پوست
به زير پوست مغز استخواني
نهاده مركب خود را براني
صدف دندان و مرواريد و ياقوت
نهاده در دهانت تا خوري قوت
طمع دندان جهاني را گسسته
هزاران در به روي خويش بسته
طمع را مي فرستد در خيالت
هم او را مي كند وزر و وبالت
گزيدي بهترينها را به عقلت ؟
جهان بر هم زدي با عقل و نقلت
خداي من خداي مهربان است
به هر جايي كه باشي ديده بان است
خداي من خداي آدميزاد
جهاني چارپايي داد بر باد
به چشم احول من چارپايي
زند بر هم نماي يك خدايي
خداي من خداي انتظام است
جهانش جملگي بر يك نظام است
جهان را آدمي بيمار كرده
پر از نيرنگ و ننگ و عار كرده
چهان دريا و غواص ِ معاني
تويي ، اي آدميزاد ار بداني
خداي من خداي يك اراده
چو تصويري جهان را كرده ساده
" به مي سجاده رنگين كن " خدا را
مدارا كن مدارا كن مدارا
خداي من خداي پر شكيب است
براي خلق خود او يك طبيب است
چو مي بيند گنهكاران عالم
فرو خوردست خشم خويش در دم
وگرنه او جهاني را كشاند
به پستي ، لحظه اي آنرا نشاند
فلك دوك است و مي گردد به دستش
ملك نخ ريس ِ اين دوك است و هستش
به آني مي زند بر هم جهان را
بساط آدم و كون و مكان را
خداي من شبي در خوابم آمد
تسلاي دل بي تابم آمد
چو رقص پرتو نوري فرازي
به پيش چشم من شد سرفرازي
درون نور يك آيينه ديدم
از آن آيينه يكباره خميدم
كمان شد قامتم پران چو تيري
شراري زد به من كردم اسيري
در آن آيينه ديدم يك جهاني
هزاران آفتاب و كهكشاني
در آن آيينه ديدم چهره ي ماه
كه مي تابيد در دم گاه و بي گاه
در آن آيينه ديدم مردمان را
به چشم خويش ديدم يك فغان را
بديدم خويش را خوابيده ام من
درون خاك چون يك دانه ارزن
خدايم گفت اي خوابيده در رخت
تويي اين ارزن ناچيز خوشبخت
تو را در آينه من آفريدم
در اين آيينه من از خود دميدم
درون آينه نور خدايي
تو ديدي ، پس مگو ديگر چرايي
تو خاكت آينه من نور ِ آن خاك
مثالين تاك تو ، من شيره ي تاك
به چشمم پرتو نورش شرر شد
به يك لحظه ز خوابم او به در شد
شدم بيدار از خواب ِ گرانسنگ
به قصد ِ آينه من كردم آهنگ
شدم بيدار در آيينه ديدم
چو ديدم چهره ي خود را نديدم
بديدم جلوه هاي ديگري را
بديدم چهره ي سيمين بري را ... (۱۷۰)
نويسنده : روشنگر