(خدای من )
(2)
خدايم گفتگويي داشت با من
در آن خوابي كه خود ديدم چو ارزن
من آن ارزن درون خاك خفته
درون خاك ِ من چيزي نهفته
چرا خاكش چو يك آيينه باشد ؟
چرا تاكش چو يك زرينه باشد ؟
خداي من خداي خاك و تاك است
خداي نغمه ي شيرين راك است
خداي سيم تار است او كه گاهي
نوازد گوشه اي را در سه گاهي
خداي من خداي عاشقان است
خداي دلبر و سيمين بران است
به چشم دل در آيينه نظر كن
در اين آيينه ها سير و سفر كن
خداي من شبيه هيچكس نيست
به هوشياري به ذاتش دسترس نيست
به استدلال سرگرم جنونيم
به خود مشغول ِ اين سحر و فسونيم
به دل عزم سفر كن تا ببيني
در اين آيينه يار نازنيني
نه تصويري نه عكسي نه نگاهي
نبيني جز نسيم صبحگاهي
در آيينه نسيمي عكس دارد ؟
در آيينه گلي خوشبو تراود ؟
تو اين آيينه ها بردار و گاهي
به وقت صبحگه بگشاي راهي
در آن بيني جهاني را به تصوير
تمام عمر بنشيني به تفسير
به شرط آنكه تو خود را نبيني
در اين آيينه گر عزلت گزيني
به معراجي برآور دود ِ آهي
در آن هنگامه هاي صبحگاهي
خداي من خداي صبحگاه است
خداي برزخ يك دود ِ آه است
خداي من به يك برق نگاهي
بسوزد عالمي را خود به گاهي
نگاه عاشقي در چشمم افتاد
خدا داند كه او بركند بنياد
خداي من خداي آن نگاه است
خداي سينه هاي پر ز آه است
به بالين ِ شبم افسانه خواند
به روزم نامه ي يك نامه خواند
پيامش را پرستويي فرستاد
به ظلمت روزهاي داد و بيداد
خداي من گشايد در به آهي
اگر از دل كشي خود گاه گاهي
بيا سير و سفر با يار ما كن
نگاهي هم به “ يار غار” ما كن
خداي من خداي " يار غار" است
برايم روز و شب او يك نگار است
نگارش كرد اين عالم به تصوير
بيا برخوان حديث او به تفسير
بيا از چشم دل تو پرده بردار
نگاهي كن تو بر قد سپيدار
جهان با چشم دل يك نقطه بيني
اگر خواهان يار نازنيني
جهانداري فلك در چنبر توست
ملك گويا به پاي منبر توست
صنوبر ، اطلسي ، ريحان و سنبل
برويانيد و داد آواز بلبل
خداي من خداي ارتفاع است
تو بردي بهره ، او بي انتفاع است
از اين ربح رياحين بر گرفتي ؟
ز دستش گوهر و افسر گرفتي ؟
صدف را از دلش گوهر ربودي ؟
دوات دل ، قلم ، جوهر، ربودي ؟
خداي من خداي زشت و زيباست
به چشم او همه عالم فريباست
تويي تفريق خوان ِ بذله گويش
تويي بدگوي خوي ِ خوبرويش
خداي من خداي حافظ دين
خداي آل طه ، آل ياسين
خداي من ولي مردمان است
كه قرآنش همه شيرين بيان است
تو را مسند نشين ملك دين كرد
به لطف خويش خورشيد زمين كرد
تو را معيار و ميزان دگر داد
به ميزانش مكن تو ظلم و بيداد
ترازويي كه در دست تو بنهاد
كه سنجي ناله و افغان و فرياد
تو بدمستي مكن با قدرت او
به پستي ميرساند او دگرسو
خدا همراه جمع مردمان است
شب تاريك ، خورشيد نهان است
خدا سرچشمه ي اميد باشد
نشاط محفل ناهيد باشد
انيس و مونس تنهايي ات اوست
بدان ، انگيزه ي شيدايي ات اوست
شب هجران ، وصالش دلنشين است
قرين لحظه هاي آتشين است
فراقش بد مكافاتيست اي دل
در اين ظلمت سرا با فكر باطل
جدايي از خداي خود مجوييد
به راهش هان ، ره ديگر مپوييد
خداي من گلاب از گل بگيرد
ز خاك او صورت خوشگل بگيرد
به باغ او ميكند خود باغباني
خس و خاشاك را او پاسباني
مپنداري جز او ديگر كسي هست
نگهدار جهانش اوست ، در بست
تو در محدوده ي يك اختياري
چو مرغي در قفس در انتظاري
چو آب و دانه را او ميرساند
به پروازي تو را او ميكشاند
تو در بند خداي مهرباني
به بند او تو خود را ميكشاني
نداري طاقت دوري او را
تو طفلي در برش ، پر شور و شيدا
به دل او مي دهد اميدواري
در آن هنگامه هاي اشك و زاري
خداي من نه پنهان و نه پيداست
نسيمي روحبخش است و فريباست
ز ادراكش خردها پاي در گل
فتاده عقل ها در راه باطل
سكاندار است و كشتيبان ما اوست
در امواج خروشان ياد نيكوست
به رعد و غرش ابر سياهي
دهد فرمان آرامش به گاهي
رساند مردمان را او به ساحل
جز اين انديشه باشد ، راي باطل
يكي را ميرساند او به مكنت
يكي را مي دهد او رنج و محنت
يكي از دل كشد اندوه و آهي
يكي بر سر نهد او تاج شاهي
سگي قلاده بر گردن نهاده
زبان از حلق او بيرون فتاده
براي لقمه ي ناني شب و روز
ز دل او ميكشد آهي جگرسوز
يكي بر سفره ي رنگين نشسته
يكي در دست ابريق شكسته
چه ميفهمي از اين پيچيدگي ها
چه مي داني تو از رنج شكيبا
نشد معلوم اسرار نهانش
چه مي داني تو از كون و مكانش
به ميزانش چو طبع خويش سنجي
ز سر تا پا سراسر درد و رنجي
به دستت داد كشكول گدايي
به سر پيچيده دستار خدايي
به علم و دانشت اوج زحل را
گرفتي ، كي رهاني تو اجل را ؟!
از اين خيزاب دريا كي رساني
به ساحل ، بهترينها را تو داني
چه شد معلوم ما از علم اندك ؟
قرار جهل خود كي ميكني فك ؟
خداي من چرا معلوم دل شد ؟
خرد زادراك و فهم او كسل شد
خداي من خداي ذره بين است
تو معلومي به دست آور، يقين است
جهان در اضطراب و التهاب است
چو معلومش همانند سراب است
جهاني از پريشاني شرر شد
از اين آتش چرا زير و زبر شد ؟!
كلوخ انداز جهل اين و آني
تو سرها را شكستي ار بداني
الفباي جنون را خوانده اي تو
ز درگاه الهي رانده اي تو
خداي من اذان عشق خواند
درون سينه ها گل مينشاند
نشاط انگيز، ناي عشق باشد
جهانش جاي پاي عشق باشد ... (250)
نويسنده : روشنگر