وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








خدای من 3

( خداي من )

     (3)

به بلبل درس عشق و عاشقي داد

به گل او عشوه  و سيمين بري داد

به ناي عاشقان او مي دمد او

هواي عاشقي او مي دهد او

به شبنم رسم دلجويي بياموخت

كه گل از شوق دلجويي برافروخت

دم صبح دل انگيزش ندايي

بپيچد در همه عالم صدايي

كه برخيزند گلها پر ز لبخند

همه پروانه ها در قيد او بند

به نرمي ميكند كوهي ز جايش

نمي بيني اثر جز جاي پايش

به آبي رخنه در فولاد دارد

دمار از عالمي آتش برآرد

درون شاخه ي سبز درختي

نهاده آتش تيزي و سختي

جهاني در شكافي او نهاده

كه از آن دردسرها اوفتاده

از آن غيرت مداران در هوايند

هواداران برايش بي نوايند

خنك آبي ز آتش آفريده

ز لذت عقل ها از سر پريده  

هر آنكس را كه عقلش نيست در كار

در اين بازي سگي گردد ، سگي هار

غريزه ، اين بيانسوز و زباندوز

تفاوت دارد آن با عشق جانسوز

گرسنه چشم و بينايي ندارد

رمق رفته كه او نايي ندارد

به چشم اشكم كور ، آن نگونبخت

جهان خويش بيند خوب ، بدبخت

" به چشم كور كي خورشيد بيند

ز خورشيد او بجز گرمي نبيند "

تو از عشق و شررهايش چه داني ؟

تو از آتش بجز گرمي نداني

هزاران نكته در آتش نهفته

هزاران خفته ي بيدار خفته

نمي بيني كه بر دار ِ سپيدار

هزاران برگ لرزانند بر دار ؟

نمي بيني به بادي بركند او

هزاران بيرق بيداد ، ياهو

نمي داني رموز عاشقي را

نمي فهمي نگاه متقي را

طريقت را فقاهت سلب كرده

حقيقت را مجازي قلب كرده

حقيقت بر طريق مردمان است

به قرآني كه شرح اين بيان است

كتاب فطرت و درس الهي

بخوان در مكتب عشق خدايي

شنيدم قصه اي از نازنيني

كه گفتا با من از روي يقيني

شبي تاريك و پر برف زمستان

كه مردي رفت خود سوي كهستان

به تجهيزات ، خود قصد سفر كرد

به عزم خويش او ميل خطر كرد

كه گيرد قله كوهي به لبخند

فرازي گيرد او گردد شكرخند

طناب و دشنه اي برداشت او رفت

كه پيمايد ره دشوار و بس سخت

همي رفت او به اميد الهي

به دست آرد در آخر تاج شاهي

ميان راه پاي او بلغزيد

فرو افتاد و او بر خود بلرزيد

طنابش بر كمر او را نگه داشت

معلق در هوا بود او ، چه ره داشت ؟

از آن سرما و آن برف جگرسوز

بجز مرگش نبودش آن سيه روز

ز وحشت او به ذهنش جز خدا را

نديد او جز نجات از مه لقا را

چو آهي بركشيد و او كمك خواست

صدايي در كهستان زود برخاست

منم آن مه لقاي دادخواهي

منم ، من ، آن خدايي را كه خواهي

مكن غفلت ، طناب از خود رها كن

ببر با دشنه ، اين رشته جدا كن

نجات تو در اين باشد كماهي

شنيدي پاسخ آن دادخواهي

نگونبخت از پريشاني هدر داد

به شك و ظن بد عدل گهرزاد

اگر اين رشته را بگسسته دارم

كه مرگم ميرسد ، باور ندارم

ز سرما سوخت آن مرد پريشان

چو خورشيد از فرازش گشت رخشان

جسد بيجان و از سرما بخشكيد

نديد او چهره ي زيباي خورشيد

چو آويزان به دار ِ ظن ، خود كشت

چه ارزد آن يقين پشت در پشت

هوا روشن شد و آن مردمانش

بديدندش كه او خود رفته جانش

همه انگشت حيرت مي گزيدند

چرا ؟ چون مرده را همت نديدند

ميان پاي تا سطح زمينش

نبودش فاصله الا يقينش

يقين اش بر حقيقت فاش گرديد

كهه ِ ايمان ، درون خشخاش گرديد

چه جا دارد خدا را او كند ياد ؟!

به خودخواهي كه جانش داد بر باد

اميد ما طناب افتخار است !

نجات از ورطه ، دور از انتظار است

به دل پيوسته صدها رشته پر پيچ

دم آخر بگردد هيچ در هيچ

ميان بود و نابودي اسيري

به مويي بسته اي خود را ، نميري !

به سر دستار پيچ ِ آن خدايي

به دل سر در خور ِ آخور چرايي ؟!

فريبت داد اهريمن به گاهي

چو رو گردان ِ عدل آن خدايي

سخن بيهوده گفتي مردمان را

تو شرحي داده اي شرح بيان را

به نيرنگي خدا را پاس داري

يقين دين خدا را پاسداري

شبي مردي به حكم ميگساري

نشسته گوشه اي ميكرد زاري

ز باده ، جام خود لبريز ميكرد

به اين آتش درونش تيز ميكرد

به تلخي مي ، از ياد خدا او

نبودش غافل او از ذكر ياهو

چو با تلخي ، خدا را ياد ميكرد

درون خويش با او شاد ميكرد

نبودش همدمي جز آن خدايش

نميكرد لحظه اي از خود جدايش

درون جام عكس يار ميديد

نگارين صورت دلدار ميديد

به اشك و ناله و آه جگرسوز

ز دل فرياد ميكرد آن سيه روز

عبادت با مي و با جام ميكرد

دل خود را چنين آرام ميكرد

چو او عمري به تلخي سير كرده

سفر در اين ديار و دير كرده

چو جام مي ، دلش لبريز خون بود

ز اقبال بدش ، او سرنگون بود

چو يك " لاجرعه " اي از مي بنوشيد

ز دل آهي كشيد و او خروشيد

خداي خويش را در مي چو ميديد

خدايش چهره بنمودش چو خورشيد

ستاره آسمان چشمك زنان بود

شب و مهتاب و يك بادي وزان بود

وزان باد از قضا ابريق بشكست

در اين هنگامه او خوش بود و سرمست

سراپا شد همه نور الهي

به رقص آمد از اين خشم خدايي

چو خشم آن خدا ديد آن سيه روز

يقين كرد او خدايش داد نوروز

چو خواهد كه خدا درها گشايد

ببندد از دري ديگر درآيد

در اين هنگامه او را محتسب ديد

و مست از باده ، هم  بر خود بلرزيد

چو بود او در درونش ذكر ياهو

ز دل كي مي هراسيد آن پري رو

ز مستي " يار غارش " بود با او

نكردش غافل او ، از ذكر ياهو

چو مرد محتسب با او درآويخت

نم اشكي ز چشم او فرو ريخت

به زندان و به زنجيرش كشيد او

ببردش عاقبت زندان ، چو بدخو

چو مرد محتسب رفت او به خانه

ز نفرت باده را كرد او بهانه

بساط عيش و نوش خود بياراست

نشست و باده پي در پي ز زن خواست

زنش همپاي او هم ميگساري

نمود اما نه با زاري و خواري

چو فردا گشت و قاضي را خبر داد

شكار خويش را او دردسر داد

زبان بگشود مرد محتسب ، كين

گنه كرده نكرده شرع تمكين

ز قانون شريعت پرده برداشت

به آب و تاب قاضي چون خبر داشت

كه جرم ميگساري چيست اكنون ؟

قلم برداشت حكمي داد ملعون

نگارش كرد حكمي را به تزوير

و قانون شريعت كرد تفسير

ولي او در نهادش آتشي بود

نداي فطرت او غرشي بود

چرا ، قاضي به شب خود با مي و چنگ

بزد در خلوت ، او رطل گرانسنگ

در اين بازي كه ميبرد و كه ميباخت ؟!

كدامين كس در اين عرصه همي تاخت ؟

در آخر مرد زنداني بيامد

همان مردي كه سازش با درآمد

همي بنواخت با تلخي و زاري

در آن خلوت ، در آن گوشه ، كناري

بيامد با لبي خندان كه قاضي

نمي پنداشت گردد مرد راضي

به حكم قاضي و آن محتسب ديد

فروزان چشمه ي پر نور خورشيد

خدا را هر زمان او ياد ميكرد

دلش با ياد او خود شاد ميكرد

چو قاضي ديد تسليم و رضا را

بپرسيد از قضا اين ماجرا را

بپرسيدش چرا شادي تو اي مرد ؟!

چرا از حكم ما باشي تو خونسرد ؟!

دفاعي كن كه تا آزاد گردي

در آن هنگام تو دلشاد گردي

بگفتا حكم تو حكم الهي ست

ولي تو خود نمايت رونمايي ست

بگفتا من كه يك ميخواره هستم

براي مه لقا بيچاره هستم

به تلخی  ِ مِی و اين آتش تيز

كنم جام دلم را زود لبريز

خداي من كه خشمش بر من افتاد

يقين روي خوشش را او نشان داد

از آن پس كام من شيرين ز مي شد

كه مي خود از دهانم زود قي شد

بسا ابليس ِ شيرين كام گردد

كه مي قي ناشده آرام گردد

مي من تلخكامي بود قاضي

به حكم قي چنين گشتيم راضي

تو و اين محتسب تلخي نديديد

چو من با مه لقا خلوت گزيديد ؟

درون جام ِ دل خون جگر نيست

تو اي قاضي تو را خود اين شرر نيست

تو شيرين كام با جام ِ شريعت

نخوردي مي ، نميداني حقيقت

بخور با محتسب قي را چه داني ؟!

پس از مي كرده اي شيرين زباني

من از حكم خدا غافل نبودم

من آن بودم كه خود خود را نمودم

خدا چون ديد اين بود و نمودم

به مي او كرد آخر رهنمودم

چو قاضي اين شنيد از مرد دلگير

قضاوت را زمين بگذاشت شد سير

به مرد محتسب گفتا نگونبخت

من و تو بوده ايم يك عمر بدبخت

خداي من خداي مست باده

خداي رنگهاي خوب و ساده

ز خشم او نبايد زود لرزيد

از او كه مهربان است هان ، نترسيد

مدير عالم امكان خود اوست

همه خوب و بد او خوب و نيكوست

حجاب از چهره ي خود زود بردار

نگونبخت ِ سفيه ِ زشت كردار

خدا ميداند اسرار نهان را

مكن بازيچه فكر مردمان را

چرا با مردمان ظاهر فريبي

چرا در آينه خود را نبيني

خدا با مردمانش كار دارد

خدا هر كس به كاري مي گمارد

خداي من در اين انديشه باشد

كه در دست تو اين تيشه نباشد

مزن با تيشه ي خودخواهي اي مرد

بن و آن ريشه ي مرد جوانمرد

ترازوي عمل گوياست آنروز

كه سر افكنده گردي اي سيه روز

دو روز عمر فاني بگذرد زود

پشيمان ميشوي آخر در آن روز

خداي من نظر بر كرده دارد

به دل ، جز او ، كسي خود ره ندارد

خدا محبوب دلهاي شكسته

شكسته دل از اين عالم برسته

غم دل را بر ِ محبوب گويد

به اشك ديده او دل را بشويد

سكوت عارفان فرياد باشد

ز بيداد زمانها داد باشد

ز خاموشي كسي روشن روان شد

كه با فريادها درمان جان شد

خداي من كه دائم در خروش است

به بازار جهان او مِی فروش است

خداي من كه اين پيمانه ام داد

به بازارش مِی جانانه ام داد

به چشمم ساقی  ِ ميخانه ها بود

درون تلخي آن باده ها بود

به شيريني و تلخي مي دهد او

گران از باده هاي خوب و بد او

چو او اين خنده با گريه درآميخت

ز آب و گل ، يقين طرحي دگر ريخت

بنوش اين باده هاي تلخ و شيرين

ز دست ساقي مهتاب سيمين

خداي من دور از دسترس نيست

براي فهم او انديشه بس نيست

خرد در فهم ذاتش ره ندارد

عداد عقل را چيزي شمارد ؟

چو گنج مخفي و رازي نهفته است

به پيداييش ، خود او راه را بست

نمايان جلوه ها در باغ هستي

چو ديدي با يقين او را پرستي

پرستش كن به رنج اش با مدارا

شكيبا باش اي اهل سكارا

درون خم چرا آن سركه مل شد ؟

به آتش اين گلابش عطر گل شد

جنين در بطن مادر فهم دارد

به درگاه الهي سهم دارد

به بند ناف پابندش چرا كرد ؟!

نخستين روز ، در بندش چرا كرد ؟!

چرا با گريه ، كودك انس دارد ؟!

چرا او خنده را با گريه كارد ؟!

چرا آبش ز آتش بار دارد ؟!

چرا با هر كسي او كار دارد ؟!

تو فانوسي و شب تاريك باشد

ره و رسم خدا باريك باشد

تو نازك تر ز مويي در بر او

در اين عالم مشو دردسر او

تو فقر خويش ياد آور شب و روز

قيامت خواه از او با درد جانسوز

اگر دردش به جانت ريشه دارد

طبيبت باشد او ، انديشه دارد

به درمانگاه عالم يك طبيب است

براي دشمن خود هم حبيب است

بدهكاري در اين دنيا ، نگاهي

به آهي كن نظر بر پادشاهي

تراز آرزوهاي خيالين

نخستين روز بر ظرف سفالين

نقوش زشت و زيبا را چو حك كرد

قرار جهل را با مهر فك كرد

حساب ما حساب درس عشق است

غرض در باغ عالم غرس عشق است

به عشق ، تكليف ما را كرده ساده

بنوش اي ساده بي اندازه باده

براي عاشقي حد شريعت

چه باشد ؟ اي مكلف در حقيقت ؟

تو خود پيچيده كردي اي نگونسار

به كردار و به گفتار و به رفتار

تو با ابليس نفس خويش ، شادي

ز شادي هم گهي تنگ و گشادي

به فتواي خرد بيهوده جوييد

كتاب عشق را بيهوده پوييد

به ژرفاي دلت او ره ندارد

چَه ِ دلهاي ما كه ته ندارد

كف درياي دل را با معاني

بخواهيد از كف سبع المثاني

چو مي با ياد او خوردم كماهي

درونم جلوه كرد نور الهي

به مِی روح و روان تطهير گردد

درونم معرفت تخمير گردد

ز بيدادش به داد ِ خود رسيدم

به قي من از عفونت ها رميدم

درونم پاك و صافي شد خدايي

چو ديدم جلوه ي اين دادخواهي

به تلخي عاقبت شيريني ام داد

از آن پس من نكردم داد و بيداد

به داد من رسيد او دست آخر

بگشتم عاقبت من خوب و فاخر

ز تلخي ، من به آگاهي رسيدم

به يادش قيد خودخواهي بريدم

شراب از ساقي كوثر گرفتم

صدف بودم از او گوهر گرفتم

صدف بودم به درياي معاني

گرفتم گوهر سبع المثاني

نگاهم بر گل و بر شبنم افتاد

از آن پس در من اين پيچ و خم افتاد

برفتم ريشه هاي تاك جستم

ز خاك تيره اش گلها برستم

شكوه معرفت ياد خدا شد

پليديها به مي از من جدا شد

مِی  ِ با ، قي ، چنان در من اثر كرد

كه سرتا پاي من زير و زبر كرد

خداي من به عشق آتشينش

گلستان كرد خود روي زمينش

تو در خوابي ز بيداري چه داني ؟!

تو بي دردي ز بيماري چه داني ؟! ... (۴۲۴)





نويسنده : روشنگر