وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1384
سفر یه ژرفا

( سفر به ژرفا )

من به آشفتگی از خواب که بر می خیزم

کوله باری دارم ، که پر از درد و غم است

و سفر میکنم از سطح به ژرف

ژرف  دریای دل رنجوری

که نماد  همه ی تاریخ است

ژرف  یک برق  نگاه

که پر از خاطره است

ژرف  دریای وجود

که در آن

قطره ای میشود امواج بلا !

ژرف  یک قصه که کوتاه و بلند

میشود هر شب و روز

و در آن قصه نمی یابم من

جز صدای ِ دِلکلی ، نِی لبکی

و به تاثیرِ صدا

میروم تا لب  گور  دل  وامانده ی خویش

می نشینم آنجا

معترض میشوم از خویش

به خود میگویم

نبش  قبر  دل  وامانده چه سودی دارد

پس از آن

میشوم ضد  بلور

ضد  نور

میشوم مثل  بتل

دست و پا میزنم اندر خم  پشم

میشوم مثل هوای  مسموم

کوله باری که پر از درد و غم است

پشتم آویخته بر تکه ی چوبی که شعاع همه ی تاریخ است

مرکزِ دایره پر ابهام است

دور ِ این دایره

سرگردانیست !!





نويسنده : روشنگر