( سفر به ژرفا )
من به آشفتگی از خواب که بر می خیزم
کوله باری دارم ، که پر از درد و غم است
و سفر میکنم از سطح به ژرف
ژرف دریای دل رنجوری
که نماد همه ی تاریخ است
ژرف یک برق نگاه
که پر از خاطره است
ژرف دریای وجود
که در آن
قطره ای میشود امواج بلا !
ژرف یک قصه که کوتاه و بلند
میشود هر شب و روز
و در آن قصه نمی یابم من
جز صدای ِ دِلکلی ، نِی لبکی
و به تاثیرِ صدا
میروم تا لب گور دل وامانده ی خویش
می نشینم آنجا
معترض میشوم از خویش
به خود میگویم
نبش قبر دل وامانده چه سودی دارد
پس از آن
میشوم ضد بلور
ضد نور
میشوم مثل بتل
دست و پا میزنم اندر خم پشم
میشوم مثل هوای مسموم
کوله باری که پر از درد و غم است
پشتم آویخته بر تکه ی چوبی که شعاع همه ی تاریخ است
مرکزِ دایره پر ابهام است
دور ِ این دایره
سرگردانیست !!
نويسنده : روشنگر