وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








خدای من 4

 ( خداي من )

       (4)

خداي من خداي خرد و ريز است

براي هر كسي خوب و عزيز است

انيس و مونس تنهاييم اوست

براي من هميشه باشد او دوست

چو پرگارم و يك نقطه ، مدارم

به گرد نقطه باشد كار و بارم

به گرد نقطه ي بسم الله ِ او

بگردم بر زبانم ذكر ياهو

خداي من خداي نكته بين است

نگاهش منظر شك و يقين است

يقين ، بذريست ، در دلها بكارد

و بي شك حاصلي نيكو برآرد

نظر بر " فكر افيوني" ندارد

كه با چند است و بي چوني ندارد

شبي از محفل پرهيزگاري

حكايت كرد با من يك نگاري

سرآغاز شب و آهنگ ماهور

نخستين گام شد با حال ما ، جور

به مضراب سخن بر ساز دلها

بزد در پرده با آواز دلها

برآورد از درون آه و فغاني

"چنان چون ناله هاي يك شباني "

در اوج وهم و پنداري نگارين

سخن ها رفت و محفل شد به آذين

بساط منقل و وافور و آتش

علم شد با می و روی پریوش

در آخر سكر با شكر همنفس شد

گمان ها با يقين ها در قفس شد

يقين با سكر بر شك گشت پيروز

چو خورشيد بهار عيد نوروز

همه رفتند و من ماندم در آن شب

در آن خلوتسراي مرد ِ پر تب

سحرگه بود و خواب از چشم ما رفت

درون تاوه ي دل داد او تفت

همان پرهيزگار و مهرپرور

همان صاحب سراي خوب و سرور

چرا ؟ چون ناله ها بر درگه يار

برآورد از دل ، او با ذكر خونبار

يقين كردم كه او خونين جگر بود

درختي سبز اما بي ثمر بود

به بانگ آن موذن زود برخاست

نماز او نشد يك لحظه  وا خواست

به اشك و ناله و آه جگرسوز

شكايت كرد از دنياي امروز

كه امروزش فغان از دل برآرد

چو بذر كينه در دلها بكارد

خداي مردمان از ياد رفته !

يقين جام بلورين ِ شكسته !

همه در قيد و بند خود اسيرند

همه با شوكت ، اما سربزيرند

به خلوت در سراي كس نديدم

بجز تلخي ، گياه صبر چيدم

به گلدان دلم خشكيده شد گل

ز بي آبي چرا پژمرده سنبل ؟!

چرا بر اين مدار بي مداري

سري را مي برند بالاي داري ؟

يقين كردم كه سرداريست دلخون

براي ليلي اش باشد چو مجنون

سرانجام ِ شب آن خورشيد برخاست

براي روز او خود را بياراست

به همراهش قدم بيرون نهادم

برآورد آه ها او از نهادم

چو سرخوش بود از سكر شبانه

فرامش كرد آهنگ زمانه

برفتيم از قضا سوي نگاري

كه در شب بود با ما يار غاري

سخن گفتيم و خوش بوديم با هم

ولي آرام ، ساز دل ، چه شد بم !

چو شد محو از سرش سكر شبانه

شد او سرگرم گفت ِ آب و دانه

به ترفندي شكاري گشت صيدش

به مكر او كرد خود در بند و قيدش

به تير مكر صيد از پا درآمد

به پاي خويش در دامش بيامد

خماري  ياد يار از ياد او برد

به آب و دانه ذات خويش افسرد

به رفتاري چنان افسرده ام كرد

سحرگه زنده بودم مرده ام كرد

سر شب در دهان حلواي شيرين

به فرداهاي او دل شد چه خوشبين

كه او "عهد الست " اش دارد او ياد

ندانستم كه سكرش كرده فرياد

ندانستم به درگاه الهي

به سكر او گريه ها دارد كماهي

ندانستم يقين در دل ندارد

ندانستم كه او حايل ندارد

ميان باور و نا باوريها

خداي من كند اين ياوريها

كه بشناسيد خود را در تب و تاب

به نقد معرفت ، خورشيد و مهتاب

منير و مستنير و جلوه ها بين

كدامين باشد او خورشيد ِ آيين

چرا شمعي چو خورشيدي ببيني ؟!

چراغي را تو مهشيدی  ببيني !

محاط سايه هاي "خودپرستي"

چو گشتي بي دليلي و تو مستي

خداي من خداي ذات پاك است

خداي مردمان سينه چاك است

در اين ويرانه گنج او نهفته

بلاها را به بسم الله رُفته

به " لا " كن رفت و روب ِ دل همه روز

به اين جاروب يابي بخت ِ پيروز

به " لا " تنديس ها بشكسته گردد

به " لا " بيهوده گو هم خسته گردد

خداي من خداي رعد و برق است

خداي من خداي غرب و شرق است

به درگاهش همه خود جيره خواريم

همه بر درگهش اميدواريم

به قهرش مي شكافد صخره و سنگ

به نرمي ره برد او در دل تنگ

به پاييزش درختان برگريزند

بهاران مرده ها از خواب خيزند

ز بيداري بهار دل بياراست

ز خيزش ها بشد ناراست ها راست

خداي من خداي رستخيز است

به گيتي روز و شب غربال بيز است

درشتي را كناري دور ريزد

كه روزي با درشتي ها ستيزد

به نرمي مي دمد در دوستانش

نسيمي مي وزد در بوستانش

تو بشنو قصه ي يك نازنيني

كه با من گفت از روي يقيني

گدايي در گذرگاهي نشسته

بزد مضراب بر سازي شكسته

چو ميزد زخمه ها بر سيم آن تار

تمام مردمان ميكرد او تار

چو ناموزون و بد ، آهنگ ميزد

به روح مردمان او چنگ ميزد !

دل مردم از او كي شاد باشد

كه پندارد به خود استاد باشد

به مضراب بدش دل مي خراشيد

به دلها بذر بدخويي بپاشيد

نمي دانست نا اهل است با ساز

نمي كرد در دلي او راه خود باز

به صبح و شام ان مرد نگونبخت

به نا اهلي چه مي كوشيد سر سخت

در دلها به رويش بسته گرديد

دل مردم ز كارش خسته گرديد

نبودش اوستادي در ميانه

نمي دانست او رسم زمانه

هنر ، با علم و دانش خود عجين است

هنرمند است آنكس نكته بين است

گدا در كار خود اصرار ورزيد

ز بي مهري مردم او نترسيد

اگر مي رفت و مي آموخت آهنگ

نمي كرد در هنر ، اين قصد و آهنگ

نمي كرد با هنر او خود گدايي

نمي انداخت از سر تاج شاهي

هنرمندان عالم پادشاهند

براي كشور دل ، دادخواهند

گدايي كي كند شخص هنرمند

كجا ، كي ، خود بيندازد در اين بند

گدا با ساز ناموزون به هر روز

به آه و ناله هاي بس جگرسوز

گدايي كرد اما بي ثمر بود

چو در اصل و نهاد ، او بي هنر بود

هنر را سايه مي ديد آن نگونبخت

براي سايه مي كوشيد بدبخت

ز اصل سايه هم او بي خبر بود

بر اين بنياد او خود بي هنر بود

بر اين منوال مي كوشيد سرسخت

گدا خود بي خبر ، مي گشت بدبخت

در اين هنگامه روزي يك هنرمند

گذر كرد از قضا ديد و به لبخند

گدا را گفت سازت را به من ده

براي لحظه اي در قيد بنده

مقيد باش با رسم و ره راست

مزن بيهوده مضراب چپ و راست

گرفت آن ساز را مرد هنرمند

به نرمي و به گرمي و به لبخند

نشست او گوشه اي زد در سه گاهي

به آرامي به اندوه نگاهي

چو مردم آن صداي خوش شنيدند

به گرد او همه خوش آرميدند

به مضراب چپ ، او شوري برانگيخت

ره و رسم هنر را در هم آميخت

ره او در هنر بنده نوازي

و رسمش بود او ، قاموس سازي

همه در حيرت از آهنگ سازش

همه در فكرت از راز و نيازش

همه در ژرف درياي معاني

فرو رفتند با آوازخواني

همه بر دست او گوهر نشاندند

همه در پاي او جوهر فشاندند

چو مي پنداشتند او خود گدا نيست

در اين آشفته بازارش رها نيست

ز سازش بهره ور بودند مردم

ز رازش بي خبر بودند مردم

سرانجام از صدا افتاد سازش

ولي مردم برآوردن نيازش

ولي او راه و رسم ديگري داشت

به سر، او گوهرين خود افسري داشت

نظر بر بي هنر مرد گدا كرد

به اين پندش گدا از خود رها كرد

به دست آورده گوهرها به او داد

نكرد او بر گدا خود ظلم و بيداد

گدا با ثروت آورده بي رنج

برفت و در حقيقت يافت او گنج

خدا بي رنج گاهي مردمان را

دهد گنجي كه يابند آن نهان را

خداي من خداي رنج و گنج است

خداي دار فاني سه پنج است

خداي من دهد آن تاج شاهي

به آن شايسته مردان الهي

به مردان هنرمند وفادار

وفاداران آن دلهاي بيدار

هنرمندان ز بيداري اسيرند

ز بيداري هميشه دستگيرند

خداي من هنرمند زمانهاست

نمي خوابد خدا ، بيدار ِ جانهاست

هنرمندان به درگاهش گدايي

اگر كردند يابند تاج شاهي

برو بر ملك دل خود سروري كن

برو تو با هنر " خود پروري " كن

بياور صورتي از نقشه ي دل

تو تصويري كه پنهان است در گل

خداي من هنر در خاك بنهاد

چو مي را در گياه تاك بنهاد

نظر بر خاك ِ خود كن اي هنرمند

تو آن تاكي كه يابي آن شكرخند

شبي در خلوتي خوش آرميدم

سفر كردم چه ديدم چه شنيدم

سفر در خوشه ي انگور كردم

جهان خويش آنجا جور كردم

جهاني در تكاپوي گياهي

بديدم شوكت و فر الهي

از آن پس بر در دلها نشستم

بت "من" را به دست خود شكستم

در دلها به رويم باز گرديد

برايم موج خون دمساز گرديد

گرفتم ساحل آرام دلها

در آن دريا چو گشتم رام ِ دلها

به لبخندي نهادم تاج بر سر

گرفتم دانه ي اشكي چو گوهر

ز چشم مردمان گوهر گرفتم

به ذوق و شوق ِ دل ، افسر گرفتم

به يك بازيچه دستاويز گشتي

مكن بيهوده تو اظهار مستي

خداي من خدايي باغبان است

گلستان وجود ما از آن است

به لبخندش جهاني نازنين شد

زرافشان آفتاب ِ اين زمين شد

ز بدخويي نشد اين مزرعه سبز

به داس و تيشه ي كين ، باغ سرسبز

اگر بيغوله مي بيني نگاهي

گهي كن در درون ، خود گاه گاهي

درون گر خسته باشد ، تو اسيري

هميشه نزد خود ، تو سربزيري

نگاهت روي زيبا را نبيند

گلي زيبا ز باغ دل نچيند

خداي من چو فعال است و پر كوش

درون سينه ها ديگيست پر جوش

درون ، آتش به زير ديگ بنهاد

كه از سينه برآري داد و فرياد

فغان از اژدهاي خستگي ها

چو بيهوده شود دلبستگي ها

خداي من خداي زندگي ساز

به شبنم مي دهد او جلوه ي ناز

به بلبل رسم دلجويي بياموخت

رخ گل را به اين نغمه برافروخت

به دل او مي دهد اميدواري

در آن هنگامه هاي اشك و زاري

خداي من خداي خنده روييست

كه اين بوي خوشش در چارسوييست

فراق يار ِ من در من اثر كرد

چو لبخندش مرا زير و زبر كرد

از اين هنگامه ها بسيار دارم

خوشم چون يك خدايي يار دارم

خدايم يار شبهاي جداييست

براي روز من يك نينواييست

در اين شبهاي بي پايان كه اندوه

شبيخون ميزند چون خيل ِ انبوه

بياويزم  به  طاق  آسمانش

چراغي روشن از شرح ِ بيانش

به خلوت ميگزم لب را ز حيرت

به جلوت چون بگيرم درس غيرت

خداي من چو دهقانيست پر كار

بگردد گرد ما چون رسم پرگار

نهال عشق را در دل چو كارد

نمازش وقت و هنگامي ندارد

خداي من خداي فكر بكر است

براي جان ما دائم به ذكر است

ز كار ابلهان ِ دون پرور

ز فكر خام ِ‌ مشتي خاك بر سر

تراوش ميكند از ديده ي دل

نم اشكي ز فكر و راي ِ باطل !

نم اشكي كه يك درياي خون است

از آن پس خيزش موج جنون است

جنوني در فراسويي مثالين

و يك هنگامه در ظرفي سفالين

ز " واويلا " دل من خسته گرديد

سفالين پيكرم بشكسته گرديد

تمام خستگي ها مرز خون است

بيا برخيز هنگام جنون است

مزن بيهوده بر طبل زمانه

مده در دست دشمن خود بهانه  

به راي فطرت و ذات خردمند

گلستاني بياور با شكرخند

هنر در مكتب استاد ، پرور

تو خود خيري بياور دور از شر

گداي بي هنر نفرت برانگيخت

شر و شور و بدي را در هم آميخت ...(۵۷۶)        





نويسنده : روشنگر