وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








خدای من 5

( خداي من )

     (5)

خداي من كه رب العالمين است

وجودي ثابت از روي يقين است

شعوري بر جهان اوست حاكم

همه بر ذات او باشند قائم

همه بر پاي خود زنجير دارند

سري افكنده و در زير دارند

جميل است و جمالش جمله پيداست

ز بالا تا به پايين در چپ و راست

ز مشرق تا به مغرب آفتابش

بتابد در شب و اين ماهتابش

ز نور آفتابش مستنير است

وراي عالم امكان منير است

نباشد او ، جهان در لحظه ، فانيست

مدارش دست سرداري جهانيست

چو زيبا مصدر جان جهان شد

جهانش سر بسر روح و روان شد

"حباب انديشه " از روي مجازي

شود يك عمر او سرگرم بازي

چو طفلي با حقيقت خود قرين نيست

گمان پندارد اما بي يقين نيست

يقين در ذات كودك نقش زيباست

جهان كودكان جمله فريباست

تنفر در تكاپوي مجازي

شود پيدا از اين اسباب بازي

ز نفرت ، كودكان ابليس خويند

ره مهر و محبت را نجويند

ز نخوت ، مردمان دائم گريزند

تكبر را هميشه مي ستيزند

ز فحش و ناسزاگويي چه بسيار

گلستان وجودي پر خس و خار

شود بيغوله اين كاشانه مپسند

كه اهريمن بگردد از تو خرسند

به آب و تاب و اين راي ِ دروغين

زند بر سينه ات دشمن به زوبين

خداي من ره و رسم وفا را

نشانت داد با صبر و مدارا

بگيري يك جهاني را به لبخند

شكرداني و قنداني پر از قند

ترشرويي و بدخويي جهان را

نكرده اينچنين مقبول و زيبا !

خداي من درون سينه باشد

درون سينه ي بي كينه باشد

صدايش در تمناي نيازي

رسد در گوش چون آهنگ ِ سازي

چو مي خوانيم ما آيات قرآن

صداي اوست ، او ، آن حي سبحان

در آياتش تجلي مي كند او

تجلي مي كند با ذكر ياهو

در آيينه نديدم جز خدا را

چو من با دشمنش كردم مدارا

خدا با دشمنانش كار دارد

سخن در پرده او بسيار دارد

دل دشمن چو رامش شد به نرمي

ز سردي مي گرايد او به گرمي

در آغوش خدا ، گر خفته باشي

ببخشد كفر را ، گر گفته باشي

بسا آن دوستداران خدايي

كه ره گم كرده اند و يك بلايي

بگيرد دامن آنها چو آتش

بسوزد خرمن خودخواهِ سركش

ز خودخواهي نشد دين خدا راست

ز كج رفتاري ما بي كم و كاست

خداي من خداي راستين است

كه جانش بهر او در آستين است

اگر بارد چو آتش بر سر او

نخسبد روز و شب جز در بر او

خداي من حسابش با تراز است

كتاب و دفترش پر رمز و راز است

خداي من خداي نور مطلق

نباشد در شبستانش بجز حق

ز باغ او به حق گر گل بچيني

ز آفت ها تو آسيبي نبيني

به گفتار و به كردار و به رفتار

بياور نامه اي نيكو ، تو سردار

خدا رامشگر اين محفل ماست

خدا " برهمزن " آب و گل ماست

خدا با باد و باران گفتگو كرد

خدا اين باغ و بستان را نكو كرد

خدا با ساز ما آهنگ بنواخت

به مضرابش مقاماتي چنين ساخت

خداي من در آوند گياهي

نهاده يك طراز دادخواهي

خداي من خدايي مهربان است

براي گله ي ما يك شبان است

پلنگ و شير و ببر تيز دندان

نگيرد طعمه ، جز با اذن يزدان

نپيچد مار جز در چنبر او

چه دردي دارد جز دردسر او

نسيمش برگ گل را مي نوازد

به خارش دست ما را مي خراشد

ز طوفانش هوا گر خشمگين شد

ز گرمايش اگر او آتشين شد

همه با يك شعور رازناكي

به يك نغمه به يك آهنگ راكي

سرايد شعر زيباي طبيعت

خوش آهنگي طراز ساز طينت

خلاف طينت و راي الهي

نيابي منظر يك ديدگاهي

به پنهاني نوايي مي نوازد

درونها آتشي را مي گدازد

درونها شعله ور گرديده ، از اوست

نگاهي كن كه اين آتش چه نيكوست

خداي من نهال غيرت عشق

به دل او كاشت تا در حيرت عشق

به دست آري جهاني را به لبخند

به شيريني رهايي يابي از بند

جهان در بند خودخواهي پر آشوب

بگرديد است خود با غرش توپ

نسيم از باغ پر آتش گريزان !

گريز از باد ِ فصل برگريزان

به نجوايي سحر با باد مي گفت

شكيبايي ، كه دل از غير مي رفت

كه اي باد از سر خودخواهيت چند

نهال آرزويي كرده در بند

چرا در باغ و بستانم وزيدي ؟

چرا با با ل اهريمن پريدي ؟

شكستي ساقه ي گلها تو صد بار

چرا كردي سپيدارم نگونسار ؟

خدايم " باد خودخواهي " ندارد

خدايم " باد مغروري" نيارد

درختان خدا گر بار دارند

ز بادش چون وزد بارو برآرند

پريشان كرده اي گلها در اين باغ

زغن بي زار و بلبل زار از اين زاغ

سيه پوشيده با تلبيس و زاري

زغن در باغ كرده سوگواري

ز دستت باد در ملك سليمان

كنم فرياد ، چونين گشته ويران

خدا گر خواهد آرد يك بلايي

كند باد آن سر ِ مرد ِ كذايي

چو پر بادش كند با نشتري تيز

كند خالي ، چو گردد مرد ِ خونريز

خداي من در اين جولانگه داد

نكرده خود چنين اين ظلم و بيداد

تو را گر توسن انديشه داد است

مكن بيداد كين انديشه باد است

ز  دار ِ  آن  مجازات  الهي

نرست آخر سر ِ مرد كذايي

خداي من رقم پرداز باشد

به صد شور و نوا دمساز باشد

اگر  خود  ذرة المثقال  بيني

وجودت را سراسر" حال" بيني

خدايم را شبي در خواب ديدم

صدايش را به گوش جان شنيدم

خدايم گفت اي اهل سكارا

تو با مخلوق ما خود كن مدارا

اگر خود كاسه ي دل را شكستي

ز خشم ما بدان ، هرگز نرستي

به چشم بد مبين مخلوق ما را

نگرداني بگردانم قضا را

تو را در چشم مردم خوار سازم

به دردي ، من تو را بيمار سازم

بگويم آتش دلها فروزد

بگويم خشم محرومان بسوزد

بسوزد خرمن عمرت به آتش

مكن آيينه ي دلها پر از خش

منم ، من ، رهبر دلهاي بيدار

منم آيينه دار ِ آن سپيدار

من آن باشم كه در جامي بلورين

نمايم جلوه هاي شور و شيرين

مثالين آفتابم من به خوابي

نمي يابي تو وصفم در كتابي

منم در پيكر و دلهاي بيمار

منم ، من ، آن طبيب و ان پرستار

تو را بر تارك گلها نشاندم

ز خود در طينتت عطري فشاندم

كه خوشبو باشي ، اي ، در باغ هستي

نمايان ، دور باش از خود پرستي

خداي من صدايش چون رسا شد

به آهنگش دل من مبتلا شد

صداي او كه در سازم چو افتاد

به سازش ميكنم من داد و فرياد

از اين آشفته خوابم من پريشان

پريشان گشته ام از دست ايشان

خداي من پريشانم نمود است

پريشانيم زين گفت و شنود است

به هر لحظه چو با او كار دارم

برايش گفتگو بسيار دارم

نمازم از پريشاني قضا شد

برايش هستي من چون ادا شد

خدايم عاشق گفتار نيك است

خدايم عاشق كردار نيك است

به گفتار و به كردار و به پندار

نكويي كن ، نكويي كن ، گرفتار

اگر آني از او غفلت نمايم

نيابي تو اثر از جاي پايم

خداي من خداوند اثر ساز

خداوند سرانجام و سرآغاز

سرآغازم سرآغازي خيالين

سرانجامم سرانجامي مثالين

نميدانم چرا افسانه ام كرد

چرا در پاي خم پيمانه ام كرد

چرا شاقول غم را او به من داد ؟!

كه بر بنياد هستي هي زنم داد

بناي ما ، بنايي ماندني نيست

بر اين سرلوحه حرفي خواندني نيست

زنم هي بر فلك اين داد و فرياد

مبادا در سرم لانه كند باد

صدايم را به گوشت ميرسانم

تو را از بند غمها ميرهانم

به اميد خداي مهرپرور

نهم تاجي ز گلها تارك سر

" تواضع پيشه " با دست خدايي

رهاند از غم او ، بي دست و پايي

ادب داروي خشم بي امان است

ادب تهذيب اين روح و روان است

ادب سر چشمه ي نور الهي ست

علمدار جهان خيرخواهي ست

ز گل آموختم رسم تبسم

جهان عندليبان شد تجسم

برايم عشوه ي گل فاش گرديد

خدا اين جلوه را نقاش گرديد

ادب سرلوحه ي لبخند ما شد

ز ما اخلاق بدخويي جدا شد

ترشرويي و بدخويي ز باد است

ندارد آنكه خود نيكونهاد است

به خشم ار خود جهاني را بگيري

به دام خشم خود آخر اسيري

بيا و بيرق دادت علم كن

وجود خوي بدخويي عدم كن

ز باد  ار  پرچمت در اهتزاز است

فرود آور كه از روي نياز است

خداي من خداي پرچم  ِ داد

نداد او پرچم خود دست اين باد

ندارد باد در سر مرد ِ حق بين

كه باد كبر و خودخواهي برد دين

مدار " دين مدار" و آدميت

مدار عشق و لبخند و حميت

چرا دين خدا قائم به انسان

شد از آغاز با تدبير يزدان

چرا انسان نماهاي خدايي !

ز دين دارند خود ميل جدايي !

چرا در ذات خود جمله پليدند

سياهند و به ظاهر رو سپيدند

مگر دين خدا قائم به فطرت

نشد از ابتدا همزاد فكرت

ز پاسخ دادن ، او خود شرمسار است

كه سر در آخور و " آخور مدار" است

نسيم عشق در اين باغ و بستان

وزيده ، عالمي كرده گلستان

خداي من چو مي خواهد كه با رنج

به دست آري در آخر نقشه ي گنج

برايت نقش زيبايي رقم زد

برايت ساز خود با زير و بم زد

خدايم زخمه بر ساز وجودي

زند بر پرده هاي تار و پودي

كه از ژرفاي دل آهي برآرد

از آن ژرفاي دل باري برآرد

به عشق آتشين خرمن بسوزد

سراپاي وجود " من " بسوزد

منيت قي شود از آن دهاني

كه سر داد است با بانگ اذاني

به پنهاني بشويد آن دهان را

و پاكيزه كند روح و روان را

سحرگه تار تنهايي نوازد

سراپاي وجود خود گدازد

بسوزد ايستاده همچو شمعي

فروزان گردد او در بزم جمعي

به اشك و شعله و رقص فرحبخش

دهد هستي در آخر گردد او نعش

چو شمعي گشت بيجان ظلمت از راه

رسد  آخر  رصد گر از  ته چاه

فروزد شعله ي خودخواهي خود

نهد  بر سر تاج  شاهي  خود

به ظلمت انس دارد اين نگونبخت

به تاريكي نمايد خويش خوشبخت

از آن سرچشمه ي شمع فروزان

چو خفاشي ست حيران و گريزان

به شب او مركب خود را بتازد

در آخر هستي خود را ببازد

رصدها ميكند او از ته چاه

به چشم تار بيند چهره ي ماه

سرانجامش چَه ِ او مدفن اوست

چرا ، چون فطرت او اهرمن خوست

براي اهرمن خادم نگرديد

هر آنكس در دلش خورشيد را ديد

درون ، منظومه ي راز و نياز است

درون ، پيچيده ي دنياي راز است

تو راز سر به مهر آن خدايي

خمي سربسته بي چون و چرايي

شرابي كهنه در جامي بلورين

به دستت داد سرخوش باش و شيرين

بنوش اين باده در ميخانه ي دل

به ياد  يار سيمين ساق خوشگل

در اين ميخانه پاي خم نشستم

به يك پيمانه عهد خويش بستم

كه تا هستم نگيرم  يار ِ ديگر

سراپا يار گشتم ، يار ، بنگر

تو مجنوني ولي ليلاي تو كيست ؟

ز بهر كيست ، " واويلا " ي  تو چيست ؟!... (۷۲۱)





نويسنده : روشنگر