وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








خدای من 6

( خداي من )

     (6)

 زبانم الكن و بسته دهانم

به مويه در سه گاهش من چه خوانم

به آه و ناله و درد جگرسوز

زنم فرياد تا اين شب شود روز

دمي از ناي خالي از هوايي

تو بشنو ناله ي درد جدايي

جدايي در سرم روييد اي واي

گياه صبر تلخ اين شكرخاي

به جام هستي ام چون مار دم زد

خدايم اين جدايي را رقم زد

شرابم زهرآگين ِ هوس شد

دلم  مرغي ، گرفتار قفس شد

ز باغ و " روضه رضوان " پريدم

به دشت سرخ تفتيده رسيدم

مهارم آتشي بيبا ك گرديد

شرار آتشم چالاك گرديد

مغا ك خاك ماوايي گزيدم

ز دلمشغولي گلها رميدم

پر پرواز و بال و چينه دانم

در اين وادي گرفت از من امانم

به آب و دانه افتادم به بندي

شكار و صيد صياد و كمندي

كجا شد آن هواي بي هوايي ؟!

به خود مي پيچم از درد جدايي

فلك در چنبر خويشم فكند است

براي هستي ام بند و كمند است

حكايت در بر دلدار دارم

شكايت گر كنم بالاي دارم

سرم در سر سراي كاخ گلهاست

دلم در قيد و بند آن فريباست

خداي من ز جنس نور باشد

همان پژواك " كوه طور" باشد

درون ِ قاب دل ، عكس الهيست

كه آويزان ِ داد و دادخواهيست

به كنه ِ راز پي بردم به آهي

كه از دل بركشيدم صبحگاهي

چو دلدارم نمايان گشت بر من

يقينم شعله زد بر خرمن ظن

غزل خوانيم و خوش باشيم اي دوست

كه هر چه دارم و داريم از اوست

سر تسليم با بانگ اذاني

فرود آورده اما  كو  اماني

به جان ِ جان ستان آهنگ او كن

درون خويش را خود جستجو كن

تو را در كشتي ايمان چو بينم

به آرامش در آن كشتي نشينم

كه در گرداب ، كشتيبان ما اوست

در امواج خروشان ، ذكر ياهوست

بيا مهر سكوت خويش بشكن

اگرچه خود زبانت باشد الكن

بيا بلبل هزار باغ ما شو

بيا بر زنگ آيينه تو ها شو

بيا با ما به ميخانه تو بنشين

بنوشان بر من و ما شهد شيرين

برس بر داد اين دلهاي خسته

كه از دنيا و مافيها چه رسته

تو در بند و اسير خويش گشتي

تو صافي ناشده درويش گشتي !

كه دستت داد كشكول گدايي ؟!

تبر زينت چه شد مرد خدايي ؟!

چرا ما عهد و پيمان را شكستيم ؟!

در اين بنخانه پاي بت نشستيم !

اگر " قالوا بلي" گفتيم با يار

در اين بتخانه ، بت را كن نگونسار

من آن پيمانه ي روز الستم

كه پر شد از مي و اينگونه مستم

خداي من خداي بت پرستان

نباشد ، بت پرستان راه ِ مستان

نگيرند از قفاي دادخواهي

ره و رسم خداجويي ، كماهي

ز دست اهرمن خويي ستانند

گلي مصنوع رنگ و بدگمانند

خداي من خداي آن گياه است

كه روييده لب جو ، بي پناه است

خداي من خداي آن شبانيست

كه در برق نگاهش يك جهانيست

هر آن كس در به روي خويش بسته

قلم بي " باد " در دستش شكسته

چو باد كبر و خودخواهي وزان شد

گلستان وجود ما خزان شد

چرا ره در درون هم نداريم ؟!

چرا بي گفتگو انديشه داريم ؟!

تو پنهاني و من پنهانم از تو

تو بي فرمان و من فرمانم از تو

جدا ما مركب خود را برانيم

اگرچه همدليم و همزبانيم

شكافي در ميان افكنده شيطان

كه ما بي يكدگر باشيم حيران

جهان ما جهان گفتگوهاست

" بده بستان" فكر و جستجوهاست

فغان و ناله ، افسوس و دريغا

شده آهنگ محزون نكيسا

چو ساز اهل معنا زد مقامي

نمي بيني سراپا خود قيامي

قيام عشق در منزلگه داد

نمي بيني چو بر پا خيزد اين باد

سرم شيداي خالي از هواييست

دل من عاشق شور و نواييست

نواي عاشقان ِ شور و سرمست

صداي دلبران ِ آن فرادست

بيا عزلت گزيني را رها كن

غبار آينه دل را تو ها كن

بيا در مكتب لبخند گلها

بياموزيم سر ِ اين معما

معماي تو لبخند جنون است

تو مجنوني و ليلي ذوفنون است

تو " بلقيس" ِ " سباي" آرزويي

"سليمان " را نكردي جستجويي

سليمان ِ جهان ِ نامداريست

خداي من ، خداي كامكاريست

خداوند تب و تاب پريوش

خداوند خداوندان مهوش

خداوند هزاران عشوه و ناز

خداوند ترنم هاي بي ساز

خداوند همايون چكاوك

كه با بيداد خواند نرم نرمك

خداوند حجاز آن سحرخيز

نهيبي مي زند از جان كه برخيز

چو جانش گشته لبريز تلاطم

به جامي مي نشيند پاي اين خم

به ساز عشق و با مضراب خونريز

خدنگ عشق ما را ميكند تيز

به صلح و جنگ خونريزان معاف اند

فراز قله هاي كوه قاف اند

به قاف عشق ماوايي گزيدند

ز نااهلان نامحرم رميدند

به شين ِ عشق شاداب اند و مسرور

به عين ِ عشق خود سرچشمه ي نور

چو سيمرغ اند با پر همايي

كنند پرواز در عرش خدايي

خداي من خداي نازك انديش

زند بر اهل دل او زخمه و نيش

به نيش سوزن ِ اين مهرباني

زند بر زخم دلها  گر  بداني

عفونت هاي دل بيرون برآرد

به روي زخم دل مرهم گذارد

چو " جراح معاني " درد جان را

كند درمان ، او  روح و روان را

خداي من كه دائم در حضور است

سراپايم هميشه غرق نور است

نمازم وقت و هنگامي ندارد

هميشه در دلم بار و بر آرد

بر ِ شيرين به فصل انجمادم

برآرد از درخت ِ آن نهادم

نمايش جلوه در آيينه دارد

تجلي در دل بي كينه دارد

چه مي ارزد نماز آن پريشان ؟!

كه مي خواند به رسم و كيش و ميزان

پريشاني ز " ابليس لعين " است

كه شك دارد و بر ضد يقين است

خدا در تار و پود آن گياه است

كه سرسبز است و در بند پگاه است

كه شبنم را به شب مي گيرد از آه

سحرگه سبز و خرم در نظرگاه

تو مي بيني طراوت پيشه باشد

تمام هستي اش انديشه باشد

گياهاني كه خودرو بر لب جو

برويند و به شب خود در تكاپو

ز آب چشمه ي جوشان ِ پنهان

ستانند از خداوند آنهمه جان

نمايان جلوه هاي مهر اويند

به هر تقدير دائم خوبرويند

نمي دانند رسم خودنمايي

نميخواهند از كس رونمايي

به " قد قامت " "صلاة " ِ صبح خوانند

به سازش همنوايي را بدانند

چه آهنگي از آن خوشتر كه بيني

جمال و جلوه ي يك نازنيني

جهان پر از صداي بي صداهاست

خدا پنهان درون ِ اين نواهاست

براي من مخوان شعري كه يادش

رود از گوش ِ جان آهنگ ِ دادش

سرود ما همه پژواك ياهوست

طنين انداز در جانم همه اوست

من و ما يك نوآموزيم و بيدل

سرشتي رازناك و رشته از گل

لگدكوب ِ هزاران آرزوييم

به گل آغشته از دل ، وه ، چه دوريم

گل نمناك ِ حرص و آز هستيم

از آن بالا بلنديها كه رستيم

" گل قالي" كه چشم انداز ما گشت

رود از ياد ما كوه و در و دشت

هواي رويت ِ اشياء ِ  بيجان

نظرگاهم چو شد گشتم پريشان

براي شادباش ِ اهرمن خو

مگو شعري كه بيرنگ است و بي بو

ادب در عرش اعلا جاي دارد

سرود آنجا بر و باري برآرد

خداي من فريبا باشد اي دوست

خداي من شكيبا باشد اي دوست

خداي من سرودي را سراييد

كه آهنگش بزد با چنگ ناهيد

خدا در تار و پود ِ يك خياليست

خدا در ني دمد ، ناي ِ تو خاليست

تو خالي شو ز هرچه ياد داري

كه تا از او بر و باري بياري

چو شعري ريشه اش جان خدا شد

براي هر كه خواني مبتلا شد

براي مبتلا شعري بياور

براي پر بلا ، خورشيد ِ خاور

تو خورشيدي از او خود مستنيري

در اين شبها تو يك ماه منيري ...(۸۲۲)





نويسنده : روشنگر