( خداي من )
(7)
پرستويي به روي شاخساري
نشسته غرق در اندوه و زاري
از آن فوج پرستوها رها بود
جهانش خطه ي رنج و بلا بود
نبودش لانه اي تا گردد آرام
از آن پروازهاي بي سرانجام
به سرگرداني ِ خود مبتلا شد
و نا آرامي اش ترس از بلا شد
غروب آفتاب او دربدر بود
تكاپويش چرا ، چون بي ثمر بود
در اين هنگامه سر زد يك نسيمي
چو دستي بر سر طفل يتيمي
نوازش داد و پرهايش بياراست
نويدش داد تا از جاي برخاست
به همراه نسيم او رفت جايي
كه ديد او شوكت و فر خدايي
"همايي" در قفس ديد او پريشان
بپرسيد آن پرستو حال ايشان
همايش گفت در بند تو هستم
در اين محبس كه سربند تو هستم
تو تنها نيستي سر در گريبان
مكن بيهوده خود را خود پريشان
خدا آنجا كه خشم اش شيرگير است
همه فريادها در پرده زير است
خدا دانسته سرگرداني ات را
نواهاي همه پنهاني ات را
نسيمش را برايت او فرستاد
مشو نوميد ، كم كن داد و فرياد
بيا با ما تو هم در اين قفس شو
بيا اينجا تو با ما همنفس شو
قفس اينجا سرآغاز ِ بهشت است
خدا معمار و اين قالب چو خشت است
تو از فوج پرستوها گزينش
شدي ، تا نزد من آيي به بينش
رسي بر دانش و فر همايي
ببيني شوكت و فر خدايي
سرشت او معرفت را با بلاها
به سرگرداني و بس ماجراها
خداي ما خداي رازدار است
سر سردارها بالاي دار است
چو يك سر چون فداي او بگردد
هزاران سر براي او بچرخد
پرستو در كنار آن قفس بود
از آن شيرين سخن نيمه نفس بود
همايش ديد ساكت ايستاده
پرستو ، چشم در چشمش نهاده
نسيم از ره رسيد و داد آواز
پرستو را به ميل گشت و پرواز
پرستو مرده بود و جان رها ساخت
به نقد جان بهشت ديگري ساخت
نسيم آنجا چو ديد اين ماجرا را
چو طوفاني شد و گردون قضا را
به فرمان خدا زير و زبر كرد
هما را از قفس او خود به در كرد
نسيم عشق بود آنجا كه برخاست
خداي من چنين تقدير را خواست
دريغا ، اين من و ما سرگرانيم
به حكمت از پس پرده چه دانيم ؟!
خداي من خداي آن پرستوست
كه بي لانه به شب گمگشته بي سوست
خداي من براي يك پرنده
بگيرد جان صدها خو درنده
فراز كاكلش "حق اليقين " است
در انگشتش سليماني نگين است
كه با فرياد در منزلگه داد
بشوراند نسيمي را بر آن باد
هر آن بادي كه آتش مي فروزد
در آخر هستي خود را بسوزد
خدا در انفجار ِ يك سكوت است
همه عالم به فرمان ِ " سه سوت " است
صداي " نفخه ي صور" اش شنيدم
در آنجايي كه من خوش آرميدم
كه برخيز اي كفن پيچيده بر تن
بزن بر فرق دشمن با فلاخن
در آنجايي كه تو خوش آرميدي
براي اهرمن خود را خميدي
خروس صبح " قد قامت " بخواند
پري روي است و درس خود بداند
صداي عندليبان سحرخيز
به باغ دل ، صدا ، صوتي ست خونريز
خوش آن صبحي كه او خونم بريزد
خوش آن باغي كه بلبل مي ستيزد
خداي من در اين مكتب به خوبي
هميشه ميزند ما را به چوبي
من آن مفتون چوب آن نگارم
كه با خوبي كند بس دلفگارم
ببين دشت شقايقهاي پر خون
كه دلخونند اما جمله مجنون
ببين خوبان عالم چون اسيرند
سرافرازند و اما سربزيرند
خوشا قلبي كه دائم مي طپد او
براي ياد يار مهربان خو
براي گفتن الله اكبر
نه سر را مي شناسد او نه افسر
سري دارد فراز برج بينش
نظرگاهش جهان آفرينش
دريغا با خدا بيگانه گشتيم
"علي الظاهر" خدا را مي پرستيم !!
هر آن كس با خدا دمساز گردد
براي خاطرش چون ساز گردد
چو سازي گشت ناموزون در آهنگ
به روح مردمان او ميزند چنگ
نميداند كسي راز نهان را
نميداني تو سّر ِ مردمان را
كه ميداند درون پرده ها چيست
كه ميداند كه پشت چهره ها كيست
خداي من خداي رازدان است
خدا داناي اسرار نهان است
من و تو نقش بر لوح خياليم
و يك برجسته نقش بي مثاليم
هزاران نقطه و شكلي كه تصوير
نمايان گردد او بر لوح تقدير
به دست قدرت حق در مداري
به گردش آمده در كارزاري
خداي من براي گردش كار
به گرد نقطه اي گردد چو پرگار
همان يك نقطه راز دهر باشد
همان آغاز بر و بحر باشد
ز مبدا تا به مقصد رهنمون اوست
خدايم ساحر و سحر و فسون زوست
دريغا ! خواب چشمانم گرفته
پريشاني ست دامانم گرفته
شب است و سرپناهي را ندارم
بجز حق من گواهي را ندارم
خدايم درد و درمانم بداند
ولي خواهد كه از تو واستاند
صدا كردم تو را با درد جانسوز
كه برخيزي به درمانم شب و روز
به درمان و به درد هم بكوشيم
به دريايش چو موجي برخروشيم
چرا ما اينهمه رخ زرد داريم ؟!
چه درماني براي درد داريم ؟!
چه داري در ترازوي خيالت
كه گشته اينچنين وزر و وبالت
از اين بالا نشيني ها چه حاصل ؟
نشد ميل دلي سوي تو مايل !
خدايم رسم دلجويي بياموخت
براي شمع جان پروانه ها سوخت
خدا در برج ِ عاج ِ اهل ِ معنا
نشانده پادشاهي پاي بر جا
سرير ِ سلطنت در ملكت دل
بماند زآفت اين آب و اين گل
به شوق و ذوق درماني بياور
براي اهل معنا اي برادر
گل جان از عفونت ها چه افسرد
هزاران غنچه ي بشكفته پژمرد
درون سينه ها حبس شد نفس ها
ز طوفان بلاخيز هوس ها
توانا گشته از اخلاق نيكو
نمي لغزد به اين سو و به آن سو
ترازوي سرشت آدميزاد
گهرسنج است ، واي از داد و بيداد
خداي من طبيعت را بياراست
براي اهل معنا بي كم و كاست
تراز عقل در دست گهرسنج
نهاده تا به دست آري تو آن گنج
خدايا بر در درگاهت آمد
بزد آهنگ خود را بي درآمد
شكسته ساز با مضراب جانبخش
بزد بر ساز دلهاي روانبخش
به نامت عطر افشانش نمودي
گدايي كرد و احسانش نمودي
مكن نوميد ، گر پيمان شكستيم
به درگاه تو ما اميد بستيم
در ميخانه ي دلها چو باز است
به درگاهت همه راز و نياز است
چو مستانيم و عقل از كف بداده
براي عشق ، پاي خم ِ باده
بده ساقي ، بده ، پير خرابات
از آن باده كه يابم آن مكافات
به آن باده اگر خونم بريزي
براي من هميشه تو عزيزي
بيا رنگين كمان آسمانم
بيا ، تنها ، بيا آرام جانم
بيا تا من برايت خون بريزم
بيا جانا برايت مي ستيزم
زنم بر گردن خود نشتري تيز
كنم خود را فدايت ، شور انگيز
به شورانگيزي دلهاي پر خون
به صحراي تو گشتم همچو مجنون
به صحراي دل جانهاي خسته
شقايقها بچيدم دسته دسته
تو اي لولي وش شبهاي تارم
چرا كردي در اين وادي خمارم
روانم همچو رود و جويباريست
روان در پاي سرو ِ سر بداريست
چو يك كوهم به يك پژواك خسته
فرو ريزم به پاي دلشكسته
چه كس داند بجز تو درد ما را
چه مي داند ز نرمي سنگ خارا !
تو خود داناي اسرار نهاني
تو خود زير و زبرها را بداني
خري مفلوك با بار كتابي
رود بر راه با رنج و عتابي
مهار اين خر و آن خر سواران
بكف بگرفته مشتي كامكاران
چه مي داند خر مفلوك بدبخت
چه باري مي برد آخر، نگونبخت
نمي فهمد كه سنگين است اين بار
نمي داند ز كنه ِ بار و اسرار
به قرآني كه مي خوانم شب و روز
چراغي برفروز اي بخت پيروز
چو مستيم از مِي ِ خمخانه ي تو
كجا گرديم جز در خانه ي تو
قلم را دست ما ، كن يك عصايي
اگر خواهي تو گردد اژدهايي
ببلعد سحر و افسون زمانه
نگيرد اهرمن بر ما بهانه
ز نخلستان دل خرماي شيرين
برآور از دل فرهاد و شيرين
به شيريني نهادم تاج بر سر
گرفتم از تو يك گنجينه ي زر
نهادم پاي بر فرق هوسها
گرفتم بيخ حلقوم نفسها
به نامت تاختم با توسن عشق
به سازت چون زدم با ناخن عشق
رسيدم عاقبت در سرزميني
كه داداريست در آن نازنيني
خداوندا تو را ما مي پرستيم
تو داداري و از غير تو رستيم
من آن خاكم كه بر فرقم نهد پاي
شكرداني ، شكر ريزي ، شكرخاي
تو مي بيني وراي ديده ها را
وراي ديده ها بشنيده ها را
به خلوت يك جهاني را بديدم
به جلوت ماه رخساري گزيدم
من آن مفتون خط آن نگارم
كه ميسازد هميشه دلفگارم
اشارت هاي ابرويش چه داني
وراي چشم پنهانش چه خواني
در آغوشش به شبها ماجراهاست
سراپايش همه لطف و صفاهاست
به پرواز آمدم بر آن بلندي
كه چشم انداز من شد سربلندي
به منقارم گرفتم برگ زيتون
چو مرغي واله و شيدا و حيرون
نشستم تارك يك شاخساري
سرم شيدا و حيران نگاري
نگارم همچو مرغي گشت پيدا
برم بنشست و بنمودم هويدا
هزاران مرغ در پرواز بودند
همه مفتون و اهل ناز بودند
به گرداگرد آن مرغ همايي
همه گشتند بي ميل جدايي
همه در محفل ما آرميدند
همه از خرمن ما خوشه چيدند
همه با عشق پيمانها ببستند
همه در خويش بت ها را شكستند
همه با يكدگر خندان و شاداب
همه پروازها شد سوي مهتاب
غروب آفتاب و نور خورشيد
افق در انتظار نور مهشيد
تمام كهكشانها سر رسيدند
همه در محفل ما آرميدند
به روي آفتاب ِ آن نگارم
همه گشتند خود سرگرم كارم
همه انديشه ها سوي خدا شد
همه سرها پر از اين ماجرا شد
همه حيران آن رخسار گشتند
در آخر خود دهانها را ببستند
سكوت و خلسه و شادابي و شور
همه انديشه هاي جورواجور
به گرد نقطه و خط نگارم
همه بر خط شد آخر كارزارم
به آن برگي كه در منقار من بود
رسيدم من در آخر خود به مقصود
بيا با يكدگر آواز خوانيم
در اين محفل نمانيم ار بدانيم
شب است و محفل ما نور باران
كن اي خورشيد ، فصل عيد ، تابان
بيا نوروز را پيروز گردان
بيا مجنون صحرا و بيابان
بيا با ساز يكديگر برقصيم
بيا ، بي گفتگو داراي نقصيم
به نقص خويش آگاهم تو كردي
برادر ، هيچ مي داني تو مردي ؟
به فصل عيد نوروز و بهاران
بيا در محفل نيكوي ياران
ترنم ساز فصل انجماديم
ز سر تا پاي آهنگ وداديم
خداي من خداي دوستي هاست
خداي ساز ِ آهنگ نكيساست
تو اي ساقي بيا همراه ساغر
شراب ارغواني را بياور
بنوشانم از آن مِي كن تو مستم
ننوشاني ، چه هستم من ، كه هستم
به مستي مي برم غم را ز دلها
به مي شاداب ميسازم كسلها
براي زندگي شاداب گرديم
براي گفتگو بي تاب گرديم
سخن داروي درد بي امان است
شفاي جسم و جان مردمان است
سخن گر با عمل دمساز گردد
هزاران ساز پر آواز گردد
بيا بي حرف با سعي و عمل ها
بياور همچو زنبور آن عسل ها
بيا چون غنچه هاي گل بخنديم
كنار خار ، حلقاويز بنديم
سري داريم بر دار ِ هوس ها
دلي داريم در بند قفس ها
دريغا عمر ما كوتاه باشد
به قدر لحظه ي يك آه باشد
نمي ارزد كه با جنگ و جدالي
به جان هم درافتيم اين حوالي
در اين دريا نمي بيني تو ساحل
بيا عاشق شو ، اي نيكو شمايل
بيا با عشق در دريا سفر كن
به اين كشتي ز طوفانها گذر كن
در اين گردابها عشقت به فرياد
رسد چون قصه ي شيرين و فرهاد
چو موجي بي امان خيزد ز دريا
به عشقت پاي برجايي تو برجا
" كلام الله " را نيكو نگه دار
" سلام الله " بر دلهاي بيدار
به اين كشتي تو درياي حقايق
بپيمايي و ميگردي تو فايق
خداي من خداي مهربان است
خداي اهل بي نام و نشان است
خوشا آن بي نشاني هاي پنهان
كه در بند غم و اندوه و حرمان
به زير سقف پوشالي اسيرند
و سردارند و اما سربزيرند
خوشا شبهاي هجر نامداران
كه مي دوشند همچون دامداران
ز پستان خرد شير ِ روانبخش
به انگشتان سحرآميز ِ جانبخش
خوشا بر حال زار آن پرستو
نسيمش برد از اين سو به آن سو
پرستو با هما دمساز گر شد
جهاني سر بسر زير و زبر شد
به پرواز آمدم در باغ دلها
رها گشتم ز دنيا و ز عقبي . (۹۸۸)( بخش پایانی مجموعه خدای من )
نويسنده : روشنگر