( روح پر ستیز )
یک روح ِ پر ستیز ، دیدیم در گذار
آتش گرفته بود ، از دست ِ روزگار
آهی ز سینه اش ، برخاست شعله سان
همواره می گریست ، چون ابرِ نوبهار
در چهره اش نبود ، لبخند ِ زندگی
در چشم ِ او نبود ، برقی ز یک شرار
گردی نشسته بود ، بر خاطرش که او
می گشت گرد ِ خویش ، مانند یک غبار
گفتم به سیل ِ اشک ، بر ساحل ِ دلت
بستیز همچو موج ، با صخره بیقرار
محراب ، زندگی ست ، جنگی ست روز و شب
صلح و صفا بیار ، در دشت ِ این دیار
چون غنچه باز شو ، در بوستان ِ عمر
گل باش ، ایمنی ، اما به نیش ِ خار
"روشنگر" ار نبود ، اندر حریم ِ عقل
محکوم ِ عشق بود ، او بر فرازِ دار
نويسنده : روشنگر