( از تبار تاک )
یک جرعه نوش کن
از خُم ّ ِ این شراب
با جام ِ واژه ها
من این شراب را
با خوشه های تجربه اکسیر کرده ام
خود را به پای این خُم ِ مِی پیر کرده ام
لاجرعه ام بنوش !
که با این شراب ، من
مُلک ِ وجود را همه تسخیر کرده ام
یک جرعه نوش کن
از خُمّ ِ این شراب
با جام ِ واژه ها
من از تبارِ تاکم و تخمیر گشته ام
بر آتش ِ دل از همه تقطیر گشته ام
تبخیر میشوم چو رها میکنی مرا
لاجرعه ام بنوش !
که اکسیر گشته ام
یک جرعه نوش کن
از خُم این شراب
با جام واژه ها
از باده ی شبانه ی شبهای خلوتم
از خُم سر به مُهر هزاران حکایتم
از این شراب تلخ که بینی شکایتم
لاجرعه ام بنوش !
که شبخیز گشته ام
یک جرعه نوش کن
از خُم این شراب
با جام واژه ها
شبخیز و پاکبیز
بنوشان مرا بنوش
ترکیب کن مرا که پراکنده گشته ام
اندیشه کن مرا که چو دیوانه گشته ام
بیزارم از حکایت ِ این دور ِ بی عبور
لاجرعه ام بنوش !
که لبریز گشته ام
یک جرعه نوش کن
از خُم این شراب
با جام ِ واژه ها
تلخم من آنچنان که تو را هوش می برد
تا انتهای معرکه خاموش می برد
لاجرعه ام بنوش !
که بِستیز گشته ام
یک جرعه نوش کن
از خُم این شراب
با جام واژه ها
شعرم شراب کهنه ی اکسیرگشته ایست
همسان ِ یک فسانه ی تفسیر گشته ایست
پالوده ایست در کف یک ظرف پر ز راز
یک برگرفته ایست ز طومار اهل ناز
لاجرعه ام بنوش !
که بس ، تیز گشته ام
یک جرعه نوش کن
از خُم این شراب
با جام واژه ها
در آن دقایقی که تو خود آه میکشی
از پا فتاده ای و تو فریاد میکشی
لاجرعه ام بنوش !
ناگه به یک پیاله به یک داد میرسی
یک جرعه نوش کن
از خُم این شراب
با جام واژه ها
بیهوده نیست چونکه به سامان رسیده ام
از مرز ِ بی عبور شتابان رسیده ام
لاجرعه ام بنوش !
که تصدیق میکنی
از ابتدای راه به پایان رسیده ام
لاجرعه ام بنوش !
لاجرعه ام بنوش !
نويسنده : روشنگر