( بی خبری )
این عمرِ گرانمایه در بی خبری طی شد
افسوس ندانستم کِی آمد و او کِی شد
بیچاره بهارِ دل با یاد ِ خزان پژمرد
چون خاطرِ او افسرد در چنبره ی دی شد
پارینه گرانجانی کردیم و ندانستیم
ارزانی ِ ما امروز زائیده ی آن دی شد
آشفته سری دیروز ، از فرط ِ جنون مِی زد
برهم زن مجلس شد ، مِی از دهنش قی شد
هر سوخته ای زآتش بس خاطره ها دارد
دلسوخته "روشنگر" با خاطره ی وی شد
نويسنده : روشنگر