وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1372
بی خبری

( بی خبری )

این عمرِ گرانمایه در بی خبری طی شد

افسوس ندانستم کِی آمد و او کِی شد

بیچاره بهارِ دل با یاد ِ خزان پژمرد

چون خاطرِ او افسرد در چنبره ی دی شد

پارینه گرانجانی کردیم و ندانستیم

ارزانی ِ ما امروز زائیده ی آن دی شد

آشفته سری دیروز ، از فرط ِ جنون مِی  زد

برهم زن مجلس شد ، مِی از دهنش قی شد

هر سوخته ای زآتش بس خاطره ها دارد

دلسوخته "روشنگر" با خاطره ی وی شد





نويسنده : روشنگر