( ماهي تنگ بلور )
با دف و داريه آمد در زد
به در خانه ي ما فصل بهار
عمو نوروز به همراهش بود
پاي تا سر همه شيدايي و شور
چو سرشتي از نور
تنگي از آب حيات
كه در آن ماهي گلرنگ شناور هم بود
به من او داد.
و با خنده ي روح افزايي
گفت برخيز
بگير از دستم.
جام پر آب درخشان شده بود
ماهي كوچك آن تنگ بلور
پاي تا سر همه رقصان شده بود
پلك بر هم زدني رفت ، عمو نوروزم !
و من آن ماهي را
بردم آنجا به لب ساحل دل
و لبش باز شد از خنده ي عشق
ماهي كوچك آن تنگ بلور
با دف و داريه ي فصل بهار
تا شب از پاي نيفتاد ز رقص
دل به دريا زده بود
همه جا سر زده بود
لحظه اي در شب اين عيد و بهار
به لب ساحل دل خيره شدم
دل پر از موج خروشان شده بود
و ز اعماق پر عصيان شده بود
ماهي كوچك من
چشمش افتاد به درياي خروشان پر آب
ناگهان جست زد از تنگ بلور
كف ساحل افتاد !
آب دريا به سراسيمگي از بستر خود
تا لب ساحل دل پيش آمد
و به موجي پر جوش
ماهي كوچك گلرنگ مرا با خود برد...!
نويسنده : روشنگر