وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1391
پرده بردار

( پرده بردار )

باورم رفته كه در باور تو من باشم !

سخنم با اشك است

لحظه اي چشم دلم را بنگر

چشم دل در پس آن باور توست

كه به ترديد نگاهش كردي

خشك چشمي تو !

پر آبش كردي.

در نگاه من و تو يك چيز است

رستخيز است

بيا باور كن.

باورت رفته

كه خورشيد نگاه من و تو

در پس اين شب تاريك و سياه

چشمه ي پر نوري ست

كه در آن فرداها

آسمانش به هزارن خورشيد

كهكشانش به هزاران اميد

وسعتش

بسته به يك باور و يك پنداري ست

كه هم اكنون كه پر از ترديدي

چشمه خشكيده ز نور.

باورت رفته

كه يك حلقه ي پر اسراري

متصل با من و ما

بي من از خويش نكردي  تو عبور.

من كه بي ترديدم

به سراپرده ي تو ره بردم

آه

دل را به نگاهت

من

كِي

افسردم .

باورم شد كه تو بي باور من

آفتابي

پس يك ابر سياه .

به نم اشك و نگاه

باورم كن

كه چه بي ترديدم.

آه

بي تفسيرم

پرده بردار ِ تو آنگه بودم

كه خودم را به تو من افزودم .





نويسنده : روشنگر