( پرده بردار )
باورم رفته كه در باور تو من باشم !
سخنم با اشك است
لحظه اي چشم دلم را بنگر
چشم دل در پس آن باور توست
كه به ترديد نگاهش كردي
خشك چشمي تو !
پر آبش كردي.
در نگاه من و تو يك چيز است
رستخيز است
بيا باور كن.
باورت رفته
كه خورشيد نگاه من و تو
در پس اين شب تاريك و سياه
چشمه ي پر نوري ست
كه در آن فرداها
آسمانش به هزارن خورشيد
كهكشانش به هزاران اميد
وسعتش
بسته به يك باور و يك پنداري ست
كه هم اكنون كه پر از ترديدي
چشمه خشكيده ز نور.
باورت رفته
كه يك حلقه ي پر اسراري
متصل با من و ما
بي من از خويش نكردي تو عبور.
من كه بي ترديدم
به سراپرده ي تو ره بردم
آه
دل را به نگاهت
من
كِي
افسردم .
باورم شد كه تو بي باور من
آفتابي
پس يك ابر سياه .
به نم اشك و نگاه
باورم كن
كه چه بي ترديدم.
آه
بي تفسيرم
پرده بردار ِ تو آنگه بودم
كه خودم را به تو من افزودم .
نويسنده : روشنگر