( آنسوتر نگاه )
اين چه روزگارييست
كه در آن شيوه ي شيدايي را
بر زاغ و زغن مشتبه كرده اند
و عندليب خوش آواز عاشق گل را
در بيراهه هاي تجرد و تنهايي
سر در گريبان نموده اند
و يوسف خوش سيماي هنر را
در چاه مخوف بدبيني اسير
اين چه روزگاريست
كه " توطئه ي سكوت "
دل مردان غيرتمند عرصه ي دانش و فرهنگ را
بر آتش بي انصافي و بي مروتي كباب ميكند
و اوراق هزاران هزار
تجربه ي معنادار زندگي پر درد و رنج آنها را مي سوزاند
اين چه روزگاريست
كه شب در كنار دود و دم منقل
افيون را
بر حرارت شرف ترجيح ميدهند
و غيرت مردي و مردانگي را
به قپان بي غيرتي و پرت و پلا گويي مي سنجند
و فردايش
در ميدان حراج آبرو و شرف
همه چيز را بر باد مي دهند
اين چه روزگاريست
ديده اي كه شعر ، حرف مفت بشود
و " نهيق حمار " جاي " لحن موسيقار" را بگيرد
و بدلكاران حرفه اي
بدل هرچيز نفيس را با نيرنگ به تو عرضه بدارند
اين چه روزگاريست
ديده اي كه تفكر به دريوزگي بيفتد
و بر مداري ثابت بچرخد
ديده اي كه انسان در گوشه ي عزلت و تنهايي
از فرط بي حوصلگي و پوچي بميرد
و اندوخته هاي گرانبهاي عمر خويش را
با خود به گور ببرد
اين چه روزگاريست
ديده اي كه خداپرستان ظاهر نماي ريايي
همه چيز را
با فريب و نيرنگ
تقلبي
به قيمت گزاف به تو عرضه بدارند
ديده اي كه حرف مفت
شبانه روز
عرصه ي زندگي را بر تو تنگ كند
و سرگيجه امان از تو بگيرد
و تفكر و خلسه
كيمياي دست نايافتني بشود
و عمل بر فرش و زير پا باشد
و نظر در عرش جولان نمايد
و فاصله ي اين دو را
هرگز نتواني با هيچ رقمي تخمين بزني
اين چه روزگاريست
آنچه مي شنوي صداي غرش توپ و تانك است
كشت و كشتار است
دشمني و كينه ورزي ست
عرصه ي رجز خواني مردان پوشالي ست
بي وزنان وزنه بردارند
و وزنه برداران
در سوداي حماسه آفريني غم نان دارند
شاقول معماران عمارت دل و انسان سازي و نخبه پروري
بر ديواره ي متروك تاريخ كهنه ي از ياد رفته آويزان است
مهندسين ِ فكر
در گذشته سير مي كنند
و امروز را به فراموشي سپرده اند
و در سلوكشان
بوي كهنگي و درماندگي به مشام مي رسد
دهان بدبوي ياوه سرايان
با هواي خوشبوي مصنوعي
خوشبو گشته است
و مذاق كوته فكران جامد
با طعم ميوه هاي آبدار معرفت بيگانه است
غذاي فكر تكراريست
و بر روي سفره ي دل با پا راه مي روند و نان تقسيم ميكنند
و مطبخ عفونت زاست
اين چه روزگاريست
ديده اي كه كسي
سراغ بادبادك ها را نمي گيرد
چون باد مخالفي نمي وزد
ديده اي كه ويروس ها
به " رايانه " ي مغز هر روز آسيب مي رساند
ديده اي كه از نقاشي ها هيچ سر در نمي آوري
كه مغز آسيب ديده است
ديده اي كه خوش خطي و ذوق هنري را مي گويند " كيلويي چند "
ديده اي كه تنديس خوش آب و رنگ پول را
در مركز ذهن و ثقل وجودمان
بر سكوي بي غيرتي بر پا نموده اند
و هر روز آنرا رونمايي مي كنند
ديده اي كه آب و تاب حرف جوانان ركيك است
و ناز و اداهاي خشونت آميز
در تمناهايشان
آبروي چندين و چند ساله را مي برد
ديده اي كه معلم را كتك مي زنند
فحش ميدهند
سر كلاسش " پيشاب " ميكنند
ديده اي كه ادبيات و زبان مادري را
به ريشخند و تمسخر مي گيرند
و تاريخ آبا و اجدادي را
به فراموشي مي سپرند
و در ميان اعداد و ارقام
نقش پول را جستجو مي كنند
اين چه روزگاريست
تجمع هراس آور است
رنگ باخته بحث و گفتگوست
قيمت انسان ارزان است
و انسان بي سر پناه در خيابان مي ميرد
كالاي فكر خريدار ندارد
بازار عرضه اي برايش موجود نيست
صاحبان فكر و قلم بي نان و خورش اند
بي سر پناه اند
در معرض آسيب اند
فرهنگ و هنر
تجارتي ست
اين چه روزگاريست
كه در بازارش
طلا از فربهي و چاقي
از راه رفتن باز مانده است
و انسان ِ چابك و چالاك
در سرپنجه هاي تيز پلنگ آساي او اسير گشته است
ديده اي كه يك سانت خاك خدا
بر آبروي مردي بي خانمان برتري داشته باشد
و ارتفاع حيثيت و آبرو
در برابر آن فرو بريزد
ديده اي كه سطل زباله ها
نان و خورش جماعتي بي نان و خورش را
در خود جاي داده است
ديده اي كه همسايه ات
توله سگ بي زباني را
برايش آلونكي بسازد و غذايش بدهد
و آنطرف تر انساني بي سر پناه
از گرسنگي جان بسپارد
و سپور جنازه اش را
به بي غيرتان مفت خور انسان نما گزارش كند
ديده اي كه درختان ثمر ده باغ دانش را
با فاضلاب خانه هاي اندوخته از ثروت هاي بيكران
آبياري كنند
ديده اي كه كوچه پس كوچه هاي شهر
ميعادگاه پنهان كاران و مخفي كاران است
اين چه روزگاريست
ديده اي كه موتورسواران
در ساعات از نيمه شب گذشته
در كوچه پس كوچه هاي شهر
چه چيزهايي را حمل و نقل مي كنند
و غرش رعدآساي آنها
خواب را از چشمان پيرزني فرتوت
كودكي شيرخواره
زني باردار
دلخسته اي زار و نزار
بيماري در بستر آرميده
مي ربايد
اين چه روزگاريست
ديده اي كه زرافه اي با گردني دراز
به شاخسار درخت زندگي آسيب برساند
و گله ي بوفالو
مزرعه ي خوشه هاي سرسبز گندم را
لگدكوب توحش خويش نمايد و كسي جلودار آن نباشد
ديده اي كه بوي گند عفونت مزاج
و روح پليد شيطاني
در سيماي خوش آب و رنگ رخ بنمايد
خوانده اي كه " يعرف المجرمون بسيمهم ..." (1)
ديده اي كه قارچ هاي سمي
روييده
بر ديواره ي متروك و نمور تاريخ
ياد و خاطره ي
دشت هاي پر شقايق
و لاله هاي خونين كفن را از ياد برده
و اذهان را زهرآگين نموده است
ديده اي كه درختان كهنسال باغ آرزوها
به داس و تبر مرگ آفرين ِ دون همتان
از ريشه درآورده شود
و برج هاي كبريتي
چونان قارچ از زمين خدا قد بركشد
و لانه ي زنبوران پر گزند بي عسل گردد
ديده اي كه تيله مارهاي زنگي نامرئي
در شكاف ديوار و سقف خانه ات لانه كنند
ديده اي كه از سوراخ هاي تلفن
سوسكهاي بدقواره و چندش آوري
شاخك هايشان را نشانت دهند
و تو را به وحشت اندازند و جيغ ات را درآورند
ديده اي كه مردم كوچه و بازار
از كنار هم بيگانه مي گذرند
و در محفل انس شان
با چشمهاي پر حسد
و با نگاه هاي كينه ورزانه شان
مهندسان و معماران ِ نقشه هاي شوم ِ ضد يكديگر باشند
ديده اي كه هيچ گفتگوي معناداري
جز نقل حديث هاي بي سر و بن
قضاوت هاي بي خردانه
شكم بارگي هاي قي آور مفتضحانه
زن بارگي هاي دون صفتانه
نقل و نقل مجالاس انس نباشد
و ديده اي علي الظاهر
قربان صدقه هاي رياكارانه و فريبكارانه
بر زبانشان جاريست
اين چه روزگاريست
ديده اي ارزشهاي اخلاقي
چونان اشياء فرسوده و كم بها
كه تلمبار دكان سمساريهاست
در پستو و انبار ذهن مردمان
از ياد رفته باشد
ديده اي كه وجدان هاي بيدار به خواب رفته است
و زهر زبان
و نيشخند تمسخرآميز
فقر و بي بضاعتي را
در بازار بي غيرتي و بي مروتي رسوا نمايد
و بي آبرويي مالدار " پهن باره " را
بر فقر و تهيدستي آزاده ترجيح دهد
ديده اي كه قيمت چند گوني سيب زميني
و فلفل سبز دكان تره بار فروش
بر قيمت چند صد جلد كتاب كتابخانه ات افزوني داشته باشد
ديده اي كه هوا را
در كيسه ي خوراكي و تنقلات بچه ها
به خوردشان بدهند
اين چه روزگاريست
كه قلم سرنگون است
و مبين بيان سكوت است
و سپيدي صفحه ي كاغذ
دال بر مدلول خويشتن داري و كف نفس است
و جوهر دوات منشيان خشكيده
و دوات بر رفك خانه هاي گلينشان
پنهان در زير گرد و غبار بيکسي ست
و نان خشك كپك زده ي سفره شان را
با رطوبت اشك چشمشان تر مي كنند و مي خورند
اين چه روزگاريست
كه نان و پنير و سبزي
رونق سفره ي اغنياست
و تخم مرغ نيمرو
ديگر
سهم صبحانه ي تجمع كارگران زحمتكش قهوه خانه ها نيست
اين چه روزگاريست
كه تاج گل چند ميليوني مجالس ختم مردگان
باقیات الصالحات را زير سوال مي برد
و خواندن سوره ي فاتحه
بر زبان گران مي نشيند
اين چه روزگاريست
كه هنوز جيغ و " ليك و لاك " را در مجالس انس و عروسي
تا پاسي از شب رفته مي شنوي
و بر تاريخ و فرهنگ كهنسالت پوزخند تمسخر آميز مي زني
و بر غربت معرفت و بيداري فرهنگي
سخت در درون خود مي گريي
ديده اي كه زاغ و زغن بر طوطي شكر خاي
و طاووس با وقار فخر مي فروشند
و پرندگان در پروازشان تك مي پرند
و فوج پروازشان را
در آينه ي تهديد از ياد برده اند
و از مترسك مزرعه ي انديشه در هراس اند
ديده اي كه آينه ها
نماي چهره ي غمزده و حسرت به دل را مي نمايانند
ديده اي كه ميوه هاي جورواجور مصنوعي را
چونان گلهاي كاغذي مصنوعي
زينت ميز پذيرايي مي كنند
اين چه روزگاريست
كه تنها سكوت پناهگاه ايمني براي زيستن است
و فرياد
از مرز حلقوم به دار آويختگان ِ پنهاني
فراتر نمي رود
اين چه روزگاريست
بايد كه تا زنده اي خودت زمين گورت را
به نرخ روز بخري
آنرا نشانه گذاري كني
چون تا وقت مردنت
قيمت آن چند صد برابر مي شود
و بازماندگانت
ممكن است
توان خريد يك متر زمين قبرت را نداشته باشند
تو بايد پيشاپيش گورت را
به " عزرائيل " پيشكش كني
بنابراين هر روز بايد با مرگ قرار ملاقات بگذاري
كجا ؟!
گورستان !
اين چه روزگاريست
تمام ارزشهاي " مثقالين " با قپان سنجيده مي شود
و خروارها ضد ارزش
با ترازوي مثقال سنج طلا
ارزش گذاري مي گردد
پاي پايمردي
در طريقت تعهد و مسئوليت لنگ است
و ديوار بي اعتمادي و بدبيني
هر روز
بر ارتفاعش افزوده مي شود
و پرگار انصاف و مروت
بر مركز بي وجداني مي چرخد
اين چه روزگاريست
كه سبزه ي مزبله ها
" لگد كوب ِ پاي ِ نشاط " است
و " عارف و عامي "
در آسمان خيالين جهل و بي خبري
به عيش مي نشينند
اين چه روزگاريست
" تجاهل العارف "
سر سرفرازان را بر باد مي دهد
سرو آزاده را از ريشه درمي آورد
و درختان تناور ريشه دار را
بر دار ِ بي مروتي هيزم آتش مي كند
و جنگل سرسبز آرزوها را مي خشكاند
اين چه روزگاريست
كه دين و ديانت و خداپرستي را
در بازار بي غيرتي به " ثمن بخس " مي فروشند
چشمان خواب آلوده ي افيوني چيزي نمي بيند
و توهم يكه تاز عرصه ي دانش و معرفت گرديده است
حقايق در پرده ي اوهام اند
جادو جنبل و سحر و طلسمات و رمل و اصطرلاب بازارش داغ است
علم و دانش ، فرهنگ و ادب ، سخنداني و سخنوري
در " من يزيد " ي مفتضحانه است
پول نشانه اي براي ربودن و سبقت گرفتن
در ميدان رخش سواران حماسه آفرين است
مهد دليران و شيرمردان در معرض تهديد است
و " گردآفريد "
" خود " بر سر و " زره پوش " عرصه ي نبرد
در لحد مي گريد
اين چه روزگاريست
ديده اي كه داريه بدستان
و رقاصان محافل
و مخنثان بي بديل
شهره ي آفاق گرديده اند
و حماسه آفرينان و رجزخوانان بي همانند
در خلوت و تنهايي
بر بيكسي خويش مي گريند
اين چه روزگاريست
سوداگران بازار بي انصافي و بي مروتي
هنوز تاريخ را نقش قبر مي كنند
رصدخانه ي فكر تازه ها را در نمي يابد
و آسمان كنوني را رصد نمي كند
كه چه ستارگاني در كهكشان ناپيدايي و بيكسي افول مي كنند
و توطئه ي سكوت
مهر بر لب غزل خوانان معرفت مي زند
و معماران سازنده ي عمارت انساني را
شاقول به دست ، سرگردان آب و نان كرده
و مهندسين تراز به دست شهر دلها
در خلوت و تنهايي خود اشك ريزند
و حسرت به دل ميميرند
" فاين تذهبون " (2)
" بار پروردگارا. ما را بر آنچه به فراموشي يا به خطا كرده ايم مواخذه
مكن.بار پروردگارا. تكليف گران و طاقت فرسا چنان كه بر پيشينيان
نهادي بر ما نگذار. بار پروردگارا. بار تكليفي فوق طاقت ما را بر
دوش ما منه و بيامرز و ببخش گناه ما را و بر ما رحمت فرما. تنها
سلطان ما و يار و ياور ما تويي. ما را بر( مغلوب كردن ) گروه كافران
ياري فرما. " (3)
---------------------------------
(1) قرآن كريم : آيه ي 40 سوره الرحمن.
(2) قرآن كريم : آيه 25 سوره تكوير.
(3) قرآن كريم : قسمتي از ترجمه ي آيه 285 سوره بقره.
نويسنده : روشنگر