( عشق و اندیشه )
با خیال ِ تو شبم را به سحر دوخته ام
چهره بنما که در آن تجربه اندوخته ام
ماجرائیست در آیینه ی پندار، که من
آتش ِ دیگری از شوق برافروخته ام
عشق و اندیشه در آئینه ز تلفیق افتاد
بی سبب نیست در این مرحله دلسوخته ام
دل ِ دریایی و طوفانیم آرام گرفت
در کف ِ موج ، چها از تو نیاموخته ام
کشتی ِ جان من ار ساحل ِ آرام رسید
ناخدایی ِ تو را از تو من آموخته ام
دل ِ دریایی ِ "روشنگر" و آئینه ی عقل
دیده بانی ست که از پرتوِ آن سوخته ام
نويسنده : روشنگر