وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1371
ابر خیال

( ابر خیال )

بیا بیا که دلم در هوای تو خون است

نظاره ای کن و بنگر که حال ِ من چون است

فلک به قصد ِ سراپرده های کاخ ِ دلم

کشیده لشکرِ غم را به شب ، شبیخون است

ببین که ابرِ خیالم چه بارد از سرِ سوز

به بستری که همان پیچ و تاب ِ جیحون است

ببار دیده بر این دشت ِ خشکسالی ِ ما

غبارِ آه در این سرزمین ِ سیحون است

فسانه ایم در اوراق ِ این صحیفه ی  دهر

اساس ِ آن چو ببینی ز سحر و افسون است

برای لیلی ِ من قصه ای ست پر تب و تاب

شنیدنی ست ز " روشنگر"ی  که مجنون است





نويسنده : روشنگر