( چگالی )
با باد همسویم و می مویم
و ضرباهنگ هراسناک تازیانه را
بر گرده تان نظاره گرم
که عریان و لخت
در زیر برق آفتاب مروت سوخته
و عفونت ِ مزاج ِ شجاعان را می بویم
در فضایی هراسناک
که بوی گلاب را
به ریشخند ِ ستیزه گرانه
به سخره گرفته اند
و اندیشه ی پژواک گونه را
بر سینه ی ستبر تاریخ می خوانم
آه ، فرزندان غیرت ِ سرزمین سرخ
لاله را بر آبروی رفته
در سطل سپور دوره گرد می بویند
آه ، در صحرای کویر گونه ی باطن ِعفونت زای خویشتان
چشمه ساری هست ؟
آه ، هذیان بر قفس ِ قناری سایه افکنده است
و خورشید در افق
بر منقارِ طوطی ِ سبز لطافت
شب را بر آتش ِ تنهایی ِ سینه ها
به میز شام غریبان دعوت میکند !
آه ، بجا ماندگان مرده ی قبرستان ِ خاطره های خاموش
رجزخوان شقایق سرخ زمینم
در صحرای دل بیقرار خویش
آه ، ترانه را خرناسه
و نغمه را به صدای پتک بر سندان آرزوهایتان می خوانم
صدای رعد غیرت مردانه را
بر بی آبرویی عشق
در شوره زار می شنوم
چه شد که هراسناکم ، آه
زمین را می شکافد آن ارزن ِ منقار دانه چین ِ خرد
و آن پرنده ی کاکل به خون رنگین ِ باغ
در طپش قفس
که پر ریخته بر دیواره ی آن می کوبد
آه ، چه شد
که بر فرق سرم روئیده درختی بی پختار
و باغبانی که در خواب ِ نسیم ِ صبح ِ کاذب
بر افول آفتاب چشم دوخته
و بر شفق می خندد
و برزگر
با داس ِ مروت ِ دروغین
خوشه های نارس گندم را شجاعانه می چیند !
و در غروب ِ ماتم زای عشق ِ بر دار شده
خرمن را
به چوب ِ کبریتی از درخت ِ باغ ِ جسارت
بی باکانه
به آتش می کشد
و گرداگرد آتش
شب پره ها فال قهوه می گیرند
و در زیر چادر سیاه شب
به ریشمان می خندند و پای می کوبند
و تن ِ پر تاولمان را نمک سود می کنند !
آه ، شب پره ی هراسان
آه ، فاخته ی نشسته بر دیواره ی متروک خانه بن بست
آه ، صدای شیپورِ بی امان جنگ دروغین ِ شهرِ در معرض طوفان
آه ، صدای توپ ِ بجا مانده از جنگ فرسایشی ِ جنون ِ غارت ِ پول
آه ، زبان ِ سرخ
که بر باد داده ای
سرهای سبز و پر طراوت ِ صبح ِ صادق را
چه شد که کوه ِ پر هیبت
در غرقاب ِ چشمه ساری خرد
در پای خویش فرو ریخت
و آتش فشان
دهان فرو بست و دم در کشید
و در اقیانوس ِ بی ناموسی فرو ریخت
و آتش از برف
و برف از آتش
برای رضای دلهای دردمند
به یکدیگر وام قرض میدهند
با باد همسویم و می مویم
و طوفان را
به تکاپوی آنسوترِ خاموشی
فرا می خوانم
و پرنده را به پرواز
دست آموزم
آه ، دخترک گیسو پریشان شده بر باد
که بر تارِ تنهایی خویش زخمه می زنی
و آهنگ جنون را
در بازار بورس می نوازی
و چکاوک ِهمایون ِ پول را
در تیررس ِ غیرت قرار میدهی
و با نشانه
با کمان ابرو
و چشم های معصومانه ات
شکارِ شیدایی خویش می نمایی
آه چه شد
که غبار ِ پر تراکم ِ اندوه
از دودکش خانه ها به هوا برخاست
آه چه شد
که بوی آغل ِ اغنام و حَشم بر بوی عطر چیره شد
و مگس های تعفن پراکن
از تپاله ی بیداد
کنار غنچه های نو رسته ی باغ نشستند
و شبنم
از صورت ِ پرچین ِ گل برخاست
و با خاکخیزِ سُمّ ِ سواران ِ دشت ِ جنون
گِل اندود
بر بام آرزوهای بر باد رفته مالیده شد
و کاه
با رقص باد
در گِل اندود ِ تون ِ حمام های سونا
آیینه ی برق نمای آرزوها گشت
آه چه شد
هوای طربناک ِ بهاران
در سبزه زارِ تنهایی موسیقایی ِ دشت
آه چه شد
که ضرباهنگ ِ تنبکِ ِ عیاران ِ شب
با تنبورِ مطربان طرب پیشه ی روز
خاطره انگیز پیشه وران شد
آه چه شد
که در هرم آفتاب شهر
نقاشی بچه های کودکستانی
خاطره ی باغ را زنده میکند
و در ذهن ِ قیر اندود ِ شاعران
رقص پروانه ها
بر خاطرشان خالکوبی شد
و خلسه ی شبهای سماع
در همهمه ی صدای پتک و سندان ِ آهنگران ِ بورس
و تجارت پیشه گان ِ پول گم شد
و صدای تریلرهای جاده های پر خاطره
ترنم ِ موسیقائی شاعرانه را بلعید
و قی ِ دهان
از دل بهم خوردگی ِ حرکت ِ بی امان و بی مقصد
بوی تعفن را
در اتوبوس ِ ابدیت پراکند
و کافه چی های جاده های سفر
از خماری ِ خاطره های مسافران
شال بر گردن
درگوشه ای خزیدند
و بر سفره های تهی خیره گشتند !
آه چه شد
همهمه ی کودکان ِ سالخورده
که کودکیشان چون کبک
بر برف می رقصید
و نظاره گر خاطره های آتشگون ِ جوانیشان بودند
آه چه شد
که شاعران ِ هذیان گوِ
بر بلندای موسیقی ِ پر هیبت ِ سخن
نوآورانی بد سلیقه
و آئینه ایِ موج دار گشتند
و شعری شکسته را
به سپید رویی ِ یغماگران ِ فهم ِ وارونه
هدیه کردند
آه چه شد
هوای پر ترنم ِ بال پرندگان ِ تیز پرواز
بر بلندای خیال انگیزِ پیران ِ مدد گیر
از ساقی میخانه های پر طرب ِ شب
و سبوی پر مِی ِ تلخ
که مردانه می افکند
در پای زیبارویانی که هوس گونه
بر گونه ی شب بوسه می زدند
و روز را به مدد ِ زلف ِ دراز خویش
به پیشواز می طلبیدند
و شب را پیروزمندانه و کت بسته
به صبح روشن عشق تحویل می دادند
و قناری را به پاس ِ شب ِ پیروز
از قفس آزاد میکردند
و عندلیب ِحلق آویزِ خماران ِ شب را
به باغ می بردند
و سایه سارِ درختان را
به پایکوبی می نشستند
و جویباران را
به مِیخوارگی شب می بردند
و در پیاله های تهی از برق نگاه
با چهره ی پر خنده
می نشاندند
و زلف پریشان را
بر شانه
می پراکندند
و انارِ سفت و نورس سینه های پر طراوت را
به دست ِ پیران پر فلسفه می سپردند
و جوانان ِنورس ِ انگار طلایی را
به وعده ی تجربه های اندوخته
قرار و مدار می گذاشتند
و شهد ِ دانش و فهم اندکشان را
به کندوی زنبوران عسل
تشبیه می کردند و می گفتند
که از گل عصاره بگیرید
آه
کم است
آنچه آورده اید
برای مکیدن شهد لبهایمان
که پیران
اولی ترند
و دانش ِ آنها مَناط ِ زندگی
و قوام ِ فکرشان ملاط ِ هوسناک ِ چشم های خیره
بر چهره زیبائیست
که زیبایی را
اینگونه تصویر میکنند
که چشم در پیرایش آن می ماند
و آئینه در رخداد ِ گفتمانشان
چیزی جز صداقت
نمی نمایاند
و کوره ی سینه ها
چیزی جز مذاب ِ خالص
برون نمی تراود
و کوزه ی شراب ِ تلخ ِ تجربه های خاموش
از خم ِ سر بزیرِ شبستان ِ عرفان بود
و ادب و شاعری
ته دُرد ِ آبگینه مینایی ِ آسمان خیال
که در کهکشان ِ شعورِ باطن ِ انگور نهفته بود
تاکستان را بجوئید !
و خوشه ها را بپوئید !
که غوره های نارس ِ انگور
پیام ِ رخداد ِ شگفت انگیزِ شب است
و خم های سر بزیر
در انتظارِ قیام ِ نورسشان خیره
بر درگاه ِ تاکستان ِ خیال اند
و بر دوک ِ چرخنده ی پر تکرارِ ملال آور
نخ ِ زندگانی می ریسند
و اندوه ِبی امان ِ جوانان ِغمباره ی شهر دیرینه
با عمارت های خاموش ِ خیال
در تاریکی کوچه پس کوچه ها
با چراغ ِ شب پره گلاویز است
آه چه شد
که دودمان ِ آه
سپاه ِ تفکر را
در راه بندان
غافلگیرانه
شبیخون زد
و فاخته ی شوم
بر ویرانه های اندیشه
نوای کوکو را
سر داد
با باد همسویم و می مویم
در غربت تنهایی خویش
که بجا مانده از هیاهویم
و از تبارِ عرصه ی پر چکاچک شمشیر و سنان
و سُم ِ سواران ِ پر هیبت ِ تاریخ ِ دیروز و پریروزم
آنکه
در غارِ تنهایی
از اهورای خویش
پیام خواندن و سرودن را
بر صفحه ی دل ِ پر تاول ِ من نوشت
که چگونه در تاریکی
چراغ بیفروزم
و درس آزادی و آزادگی را
بر بند و رسن و ریسمان و زنجیر بیاموزم
و در مکتب ِ عشق
از معلم ِ اندوه
روز و روزگار و زندگی را
در چشم اندازِ سینه ریزِ طلایی ِ دخترکان ِ نو بالغ ببینم
و قله های انارِ پر یاقوت را
بر بلور سینه ی سپیدشان نیز
آه
ای نهال نورس
که در باغ خیال روئیده ای
آه
ای درخت تنومند پیر
که در لابلای شاخه های درهم تنیده ات
کبوتران لانه گرفته اند
و چکاوکان و قمریان
نجوای همایونی سر داده اند
و سبزه زار و جویبار روان
و ترنم باد
و سنجاقک ِ نشسته
بر نهال ِ نورس ِ برکه ی خاموش
و ملخ ِ سبز
بر برگ گل تکیده از باد
نشسته
بر صفحه ی خیال
مجلس دعا و ثنا
بر درگه ِ اهورای خویش
بر پای نموده اید
آه چه شد
که آه ، سمفونی ِ غزلهای خاموش و عریان است
و شعرِ بلند ِ آزادی
بر زوبین ِ خیال می روید
با باد همسویم و می مویم
در سه گاه ِغربت ِ خویش
و شب را
به میهمانی می طلبم
و روز را به فریبی
از درب ِ خانه می رانم
و ثانیه ها را
می نگرم
که بر سرعت ِ عمر می افزایند
و پاندول ِ ساعت
که رقص بی وقفه ی آن
ارواح را به شب نشینی ایام
فرا می خواند
که زندگان مرده اند
و مردگان زنده اند
و در لابلای کتاب تاریخ
رد پای آنها را می جوئیم
و از آنچه در اطرافمان است
بی خبریم !
و در همایش های کسل کننده
طومارِ عقل ِ پای در گل مانده را
بر تمدن ِ هوس مدار
عرضه می کنیم
و خنیاگران بازار بورس را
در مجلس عرفان
می نگریم
که قی ِ پر تعفن را
از شکم گنداب گونه
که شراب معرفت را
بالا آورده اند.
که نه از مستی چیزی می دانند
و نه از شراب ِ معرفت
معرفتی دارند
لاجرعه که می نوشند
استفراغ می کنند
که رنج ِ تفکر را بر نمی تابند
و طنزِ تاریخ را
تکرار کنان
بر اوراق فلسفه ، هذیان
مشنگی و پوچی
دیوانگی و رخوت از افیون را
بر آن می نگارند
آه چه شد
که شقایق را در دلشان پرچم سیاه نشاندند
آه چه شد
که سوارکاران ِ اندیشه
خیمه و خرگاه خویش را
در بیابان ِ پر تهاجم ِ پوچ ِ هوس
وانهاده اند
و در پستوی بی غیرتی خزیده
و رجزخوان ِ اندیشه های اهورایی گشته اند
و اسم ِ با مسمایی را
به رسم ِ تطاول
بر پیشانی ِ عریض ِ دروغین ِ خویش حک نموده اند
آه
ای کودک دبستانی معرفت
ای پیش دبستانی نوآموزِ شعر
ای کودکی که سینه خیز در اتاق ِ تفکر
با اسباب بازیها
سرگرم تفننی بی مدارِ ساعت و ثانیه
زیر پایت را خیس میکنی
و در فضله ی خویش دست و پا میزنی
آه چه شد
که شاقول ِ معمارِ معرفت را
بر دیوارِ ناهموار گرفته ایم
و برناهماهنگی ِ اِدبارگونه تاسف می خوریم
و شاخص ِ بی بها را
بهایی فراوان داده
و بر مسند ِ خیس ِ طفل ِ بازیگوش ِ زمان
نشانه های کودکانه را می نگریم
با باد همسویم و می مویم
مویه بر شفق و افول ِ خورشید ارزشها
و عنکبوت ِ تفکر
که تار می تند
بر گرد ِ خویش
و حلقاویزِ سقف متروک ِ کاخ ِ کوخ گونه ی آرزوها
سعادت و نیکبختی
را
به ثمن ِ بخس در من یزید ِ بورس
عرضه می نماید
و وجود ِ رازناک عشق را
در انکاری بی شرمانه
نصب العین ِ معرفت قرار میدهد
ای بلاهای سهمگین ِ برودت زا
ای طوفانهای شن و ماسه ی کویرِ تنهایی
ای نغمه های برآمده
از لابلای پرده ی قانون
دم فرو کشید
در فراسوی هویت
از بی هویتی
چگالی ِ مرا دریابید
نويسنده : روشنگر