( معجون تلخ )
شعر و شعور و شربت شهد و شراب تلخ
شيرين و شب
شناور آشوب شهر آخ
آخ از
فراز و تارك آن سرفراز كوه
از دست روزگار
از پاي لنگ
از دست تنگ حوصله
در دام
مرغكي
بي آشيان
ز جنگ
بر سان باز و پلنگان تيز چنگ
آن برگرفته
به چنگك بدخوي روزگار
اين وحش پرستيز جنگل پر عيب و عار و ننگ
آخ از شگفت چهره ي پنهان پر فريب
از بند دست و پاي
به زنجير
بي شكيب
خونخواره اوست
آخ
و اين سر درون چاه
با دست پر فشنگ
ندارد تفنگ جنگ
آخ از هزارپاره تن ها كه بي سر است
آخ از شكوه كاخ مرصع كه بي در است
استاده با نگاه هراسان به گوشه اي
نابرده توشه اي
باز از فرود مي جهد
آنجا
فراز دشت
با چنگ بدقواره
گيرد كبوتري
در دام مي كشد
آنجا
فرو سري
با دانه هاي ريز به خروارها درشت
او مي كشد
به مشت
آخ از قپان پر نوسان از فرود كاه
آخ از تراز و سنجش و بدبيني نگاه
شعر و شعور و شربت خندانم آرزوست
آن شب فراز ماه
در آن آسمان جاه
با شبچراغ سلسله بندانم آرزوست
ما كشته ي فراغت ناجور گشته ايم
دررشته هاي درهم يك تورگشته ايم.
نويسنده : روشنگر