( در افق خيال )
خيال
در افق
هرم كوره
آتشناك
به رنگ يك شبح
از دور
مي نمايد راه
به رنگ حادثه
در اين فرود بد فرجام
فراز ِ راه
نمي داند از فرود
چه سود
چه بال مي زند
اين بي خيال پروانه
به گرد شمع ِ فرو مرده
آه
جانانه
هلاك
در افق
از دور
شط خون پيداست
هزار جاي تهي
مانده جاي
پابرجاست
هزار دست
بر آونگ اين زمان
لرزان
هزار چهره ي پرچين
از اين صدا
ترسان
خيال مي برد آنجا
كه يك نفس جان نيست
نه گلشني
نه نسيمي
نه يك طبق نان
نيست
چه تنگ حوصله اين مرغ
دانه مي چيند
نه در خور است
به منقار او
چه مي بيند
چه بال مي زند او
در شگفت پاليز است
هزار خاطره دارد
ولي
ز پاييز است
خيال
در افق
از رنگ خون
چه مي ترسد
به خويش
در شب پاييز جان
چه مي لرزد
حرامزاده شبح
در هواي هرم چه ديد
حرارت تب پروانه را
نديده شنيد
كه شمع مرده
جان داده است پروانه
به راه خانه نياييد
گشته ويرانه
شنيد قصه
شب تاب كرم
مي تابيد
شنيد
قصه ي طوطي
شكر
چه مي خاييد
خيال
همچو پرنده
به بال مي نازد
كه بر فراز نشيند
ترانه اي سازد
بدين اميد
در اين هرم آفتاب بسوخت
براي رشته ي پيوند
رشته ها چه بدوخت
به سوزني
كه به دستار عقل ميزد نيش
هزار رشته ي پيوند را
ز خويش بريد
هزار رشته ي الفت
در اين زمانه
گسست
خيال
عهد نكرد
از فراز
خود بشكست
شبح چه بود
خيالي
به پشتوانه ي مرگ
بريده دوخت
هزاران هزار
برگ از برگ
چه بي خيال خيالي
چه بي مهار هوس
بر اين فراز چه ميديد
يك شراره
نفس.
نويسنده : روشنگر
|