وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1387
ایام به کام

( ایام به کام )

چون عشق ، مدام است بیا غم مخوریم

هر لحظه به کام است بیا غم مخوریم

اقبال ِ خوش آن دولت ِ عشق ِ من و توست

این سکه به نام است بیا غم مخوریم

با پیرِ خرد ستیزه جویی نکنیم

درمانده چو خام است بیا غم مخوریم

در جبر و ستیز و جنگ و صلح ِ همگان

یک پیک و پیام است بیا غم مخوریم

دیروز و پریروز چو بی حاصل بود

امروز به دام است بیا غم مخوریم

فردا که نیامد است اندوه چرا

این " شهره ی عام " است بیا غم مخوریم

این لحظه شتاب کن مده باده  ز دست

تا یک دو سه جام است بیا غم مخوریم

صبح از پس ِ پرده ی شب آید بیرون

امروز چو شام است بیا غم مخوریم

با توسن ِ عشق ، عرصه جولانگه ِ ماست

با خنده چو رام است بیا غم مخوریم

بر مرکب ِ تیز و چابک ِ وهم  و خیال

در دست ، زمام است بیا غم مخوریم

خندان چو شویم غم فرو خواهد ریخت

گلبوی ، مشام است بیا غم مخوریم

در لحظه ی دیدار در آغوش شویم

بیگانه کدام است بیا غم مخوریم

عشق است شکارِ ما در این بیشه ی سبز

در ما به کنام است بیا غم مخوریم

عقل و خرد و وهم و خیال ِ من و تو

سرگشته مدام است بیا غم مخوریم

این لحظه که اهتزازِ جمع ِ من و ماست

پرچم لب ِ بام است بیا غم مخوریم

از پرده برون آی تو ای پرده نشین

ایام به کام است بیا غم مخوریم





نويسنده : روشنگر