( تنپوش خواهشها )
تو را در خواب دیدم من به یک آهنگ ِ جانبازی
گرفتی جای در جانم به صد افسون و طنازی
در آغوشم بسی خفتی مرا سرمست ِ خود کردی
به شیرین کاری و افسونگری سرگرم ِ یک بازی
دمادم می گرفتم بوسه ای از لعل ِ نوشینت
تو در دم می ربودی بوسه را با ناز و غمازی
لهیب ِ آتش ِعشقت سراپایم گرفت آخر
ز من خاکستری پرداخت با اکسیرِ دمسازی
بگفتی ، های ، ای پیچیده در تنپوش ِ خواهشها
بیا بر خیز و با اندیشه کن آغازِ خودسازی
نويسنده : روشنگر