وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1391
دهر پر فریب

( دهر پر فريب )

در اين ويرانه مي ميرم

قفس  تنگ است

آه

اي دلفريب ِ شمع و پروانه

به نجوايي ، به آهنگي ، به لبخندي

بيا

همساغرم كن

جان جانانه

من از آغوش حسرت بار  

اين دوران

فرازي آمدم با اشك بي پايان       

كه مي بارد ز چشمانم

چنان

چون  نم نم  باران

كه بينم

وسعت اندوه و حرمان را

كه درياييست بي ساحل

خروشان موج مي گيرد گريبانم

و طغيان

التهابي سخت مي گردد

كه ساحل ناپديد از چشم

ناپيداست

افق چون شط خون

 بيتاب

پا برجاست

من از پستان دهر پر فريب

اينجا

به يك پستانكي ازسينه ي پر كينه اش

اي واي

زهر شير مي نوشم

چرا

چون دانه ي خشخاش

با  پرخاش

نگاهم مي كند اين ديو بد كردار

افيونم

به چشمي خوار

در چشمي دگر بر  دار

مي بيند

كجا  بايد شد از نيرنگ اين غدار

من آن دريا

خروشان موج مي گردم

از اين رنگ افق

هر لحظه

بس بيتاب مي گردم

چه  جوشان كوره ي آتشفشانم من

چرا سردم

خروشان موج

مذاب آتش

فرازي آمدم             

بر تارك اين قله

بر بالا بلنديها

بر آن اوجي

كه در پرواز

مرغان هوا

با يكدگر گردند يك فوجي .





نويسنده : روشنگر