( مهماني باران )
يك سحرگاه به مهماني باران رفتم
قدم آهسته و خيس
آفتاب از افق ديده من پنهان بود
شهر رويايي من
شهر زيبايي ها
شهر آن خاطره هاي شيرين
زير يك سقف فرو ريخته بود
چشم من پنجره اي را مي ديد
كه زماني گل يك گلداني
بر لبش خنده خورشيد نمايان مي گشت
و سراپاي همان پنجره از نور اميد
پاك و رخشان مي گشت
قدم آهسته و نرمك و نرمك
يادها را به تمناي خيالي در خويش
در پس پرده پر ابهامي
همره خويش به مهماني باران بردم
بردم آنجا به لب پرچيني
كه به خلوتگه يك باغ حصاري شده بود
من و آن خاطره هاي شيرين
همه در پشت حصار
به تمناي وصال گل شببو مانديم
باد و باران و گل نسترن و شاخه بيد
در پس پرده سرسبز خيال
همه در محفل خورشيد طلايي رنگي
كز افق سر زده بود
پاي سجاده اسپيداري
دستهاشان به دعا
به بلنداي فلك اختر گلرنگ خيال
همه بالا شده بود
من همان دم به صداي دلكي
همره باد به باران گفتم
من ، همان آدمك بحث خيال انگيزم
كه سحرگاه سر از خانه برون آوردم
در پي شهر فرامش شده خويش برون آمده ام
جستجويي بكنم
شهر، ويران شده زلزله ديروز است
بوي كهگل به مشامت نرسيد ؟!
اشك شوقي كه تو ديروز به چشمم ديدي
از پي بارش زيباي تمناخيزت
سرخ گرديده
در اين مهلكه سرگردانم
در همين لحظه ز ديواره باغ
ضلع پرچين شده با چنگك تيز
نيش زد بر دلك خسته و گفت
نشتر باغ منم
دور شو
شيشه گلرنگ خيال تو شكست
كوچه شهر
به سوك دلك خسته كنون
در سحرگاه ، نشست
دور شو
همهمه باغ در اين مهلكه نا پيداييست .
نويسنده : روشنگر